سلام خوبان
این متن از وبلاگ دختر تهرونی براتون کپی کردم
قطعه گم شده
قطعه گم شده تنها نشسته بود...
در انتظار کسی که از راه برسد و او را با خود به جایی ببرد...
بعضی ها با او جور در می آمدند...
اما نمی توانستند قل بخورند...
بعضی دیگر قل می خوردند اما جور در نمی آمدند.
یکی از جور در آمدن چیزی نمی فهمید.
دیگری از هیچ چیز چیزی نمی فهمید.
یکی زیادی ظریف بود
و تالاپی پایین افتاد...
یکی او را روی پایه می گذاشت و هی رفت پی کارش.
بعضی ها بیش از حد قطعه گم شده داشتند.
بعضی بیش از اندازه قطعه داشتند. تکمیل تکمیل!
او یاد گرفت چگونه از چشم حریص ها خود را پنهان کند.
باز هم با انواع دیگری رو برو شد.
بعضی خیلی ریزبین بودند.
بعضی ها در عالم خودشان بودند و بی خیال می گذشتند.
فکر کرد برای توجه دیگران خود را بیاراید...
فایده ای نداشت.
این بار پر زرق و برق شد
اما با این کار خجالتی ها از سر راهش فرار کردند
عاقبت یکی پیدا شد که کاملاً جور در می آمد!
اما ناگهان...
قطعه گمشده شروع کرد به رشد کردن!
و رشد کرد.
- من نمی دانشتم تو رشد می کنی
قطعه گمشده جواب داد: " من هم نمی دانستم "
- می روم پی قطعه گمشده خودم، که بزرگ هم نمی شود...
خداحافظ!
روزها گذشت تا یکروز...
کسی آمد که با دیگران فرق داشت.
قطعه گمشده پرسید: " از من چه می خواهی؟ "...
- هیچ
قطعه گمشده باز پرسید: تو کی هستی؟..
دایره بزرگ گفت: " من دایره بزرگ هستم"
قطعه گمشده گفت: به گمانم تو همان کسی باشی که مدت هاست در انتظارش هستم. شاید من قطعه گم شده تو هستم
- اما من قطعه ای گم نکرده ام و جایی برای جور در آمدن تو ندارم
- حیف! خیلی بد شد، چقدر دلم می خواست با تو قل بخورم...
- تو نمی توانی با من قل بخوری.اما شاید خودت به تنهایی بتوانی قل بخوری
- تنهایی؟
- تا به حال امتحان کرده ای؟
- نه، قطعه گمشده که نمی تواند تنهایی قل بخورد.
اخر من گوشه های تیزی دارم. شکل من به درد قل خوردن نمی خورد.
- گوشه ها ساییده می شوند و شکل ها تغییر می کنند. خوب من باید بروم.
خداحافظ! شاید روزی به همدیگر برسیم...و قل خورد و رفت.
قطعه گمشده باز تنها ماند.
مدتی دراز در همان حال نشست.
آن وقت...
آهسته...آهسته...
خود را از یک سو بالا کشید...
تلپی افتاد.
باز بلند شد...
خودش را بالا کشید...
باز تالاپ...
شروع کرد به پیش رفتن...
به زودی گوشه هایش شروع کرد به ساییده شدن...
آنقدر از جایش بلند شد و افتاد...بلند شد و افتاد....بلند شد و افتاد...
تا شکلش کم کم عوض شد...
حالا به جای اینکه تالاپی بیفتد، بامپی می افتاد...
و حالا به جای اینکه بامپی بیفتد، بالا و پایین می پرید...
و حالا به جای اینکه بالا و پایین بپرد، قل می خورد و می رفت...
نمی دانست به کجا، اما ناراحت هم نبود......
شل سیلور استاین.
.........................................................
امیدوارم همه اون قطعه گمشده خودتونو پیدا کنین و یه جوری براش بمونین که دیگه نخواد گم شه.
میدونی؟....
دنیا بهم میگه، ساده نباش....... رو بازی نکن....... قضیه رو بپیچون... به همه لبخند نزن........ خودت رو سنگین نگه دار........ جدی برخورد کن...... علاقه ات رو به کسی که دوست داری نشون نده آخه شاید رودل کنه و زود ازت سیر شه........ سرت به کار خودت باشه....... برای رسیدن به کسی که دوست داری تلاش نکن، تو فرعی نپیچ، راه مستقیم رو برو...
اینا همش سخته، چون من اینجوری نیستم
ولی باید برای زندگی تو دنیا اینجوری بشم
حالا که همه اینجوری دوست دارن...باشه حرفی نیست...
ولی.....
باید صبور بود
باید تا ابد صبور بود
حتی اگه نتیجه صبرمون سیب سرخی که آرزوشو داریم نباشه
یاد گرفتم صبور باشم...
حالم خیلی خرابه، خیلی قاط زدم....چقدر از خودم بدم میاد...چقدر ازین همه حماقت و سادگی دلتنگم.
.چقدر.... ...بی خیال!
فقط دلم میخواد آرزو کنم...
آرزو کنم که هیچ وقت آدما رنگاشونو توی تابلوی زندگیم از دست ندن و مات و بی رنگ نشن.
امیدوارم یکی ازین آدما بتونه بفهمه که چی هستم و چی میخوام و چرا گاهی اوقات تا این حد یه دنده و لجوج!
آرزو کنم بتونم آدما رو همونجوری که هستن بشناسم و ای کاش میشد آدما رو از روی حرفایی که می زنن شناخت.
آرزو کنم آدما جنس حرفامو همونجوری منظورم بوده درک کنن.
امیدوارم وقتی من سعی می کنم خوب باشم، دنیا تا میتونه بد و پر از بی عدالتی نباشه.
گاهی اوقات چقدر زود دیر می شود........
و این واقعاً خوبه که با گذشت زمان حتی خدا را هم میشه شناخت..آره.....گذشت زمان....
به امید زیباترین لحظات...
قابل توجه خاله زنک ها: " از نوشتن بعضی مطالب به هیچ عنوان قصد اشاره و منظوری به شخص خاصی ندارم "
امیدوارم که برای شما هم جالب باشد
بدرود
علی پرشین 21/3/83
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر