کل نماهای صفحه

چهارشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۳

آواز پرستو

وقتی شعر حمید مصدق را که وحید نوشته بود خواندم علیرغم آنکه با انتخاب آن چندان موافق نبودم اما ته دلم هم یه جورایی خوشحال شدم چون فکر کردم که اقلا چند تا نظر جور و واجور درباره این موضوع نه چندان تازه امّا همچنان مهم خواهم خواند. البته تا امروز که چنین نشده اما امید دارم که این اتفاق بالاخره بیفتد
در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید / فکر نان باید کرد / و هوایی که در آن / نفسی تازه کنیم
من با همین ایده از مرز گذشتم و حالا بیش از سه سال است که اینجا هستم. اینجا هوا همیشه تازه است و قابل تنفس. از دود و ترافیک و داد و فریاد و "آقا مگه کوری" خبری نیست. اینجا وقتی نیم ساعت می ری پارک درست به اندازه نیم ساعت لذت می بری و ... اگه بخواهم یکی یکی نام ببرم مثنوی هفتاد من شود. اما نباید یک نکته کوچک را از یاد برد و آنهم این است که به عقیده من این رفاه به تنهایی نتوانسته کلید در بسته آسایش آدمی باشد و به مردم آرامش خیال بدهد و این جای بحث کارشناسی دارد که اقلا از حد سواد من یکی خارج است. اما آنچه منظور من است این است که تا به کی باید فقط فکر نان کرد؟ آنکه بیشتر رنج می برد به آواز پرستو و قناری احتیاج بیشتری هم دارد. می دانم که بعضی خواهند گفت که شکم گرسنه را چه به ساز و آواز؟ هم درست است و هم غلط. منظورم را در یک مثال خلاصه می کنم: در کانادا تمام تعطیلات به نوعی با شادی و تفریح همراه است. روز به صلیب کشیده شدن مسیح* را با مراسمی که در آن ردّی از عزا دیده نمی شود آغاز کرده و مراسم همراه دعا و سخنرانی و در آخر چیزی شبیه پارتی است. روز کارگر را به باربکیو و تفریح و نه شعار و راهپیمایی می گذرانند. کدام روحیه شما را عوض می کند؟ جشن و تفریح و ... یا گریه و زانوی غم بغل کردن و ...؟ دو باری که کلیسا رفتم از یک چیز بیش از هر چیز دیگری لذت بردم و آنهم سبک دعا کردن بود. مضمون دعا ها نیز پر بود از امید. می دانم که این مقوله جای بحث بیشتر دارد. من فقط خواستم اشاره ای کرده باشم

Good Friday*
سعید

هیچ نظری موجود نیست: