کل نماهای صفحه

پنجشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۳

سيب‌زميني عزيز


قبول كنيد كه هيچ چيز مثل سيب‌زميني، همين گياه هميشه مظلوم كه از سوي برخي عناصر فرصت‌طلب دايما به بي‌‌رگ‌و‌ريشه بودن يا بي‌مزه بودن يا بي‌همه‌چيز بودن متهم مي‌شود، به فرهنگ اين مرزوبوم، به‌ويژه به ترويج فرهنگ والاي كتاب‌خواني كمك نمي‌كند. اين‌جانب دلايل فرهنگي ـ اقتصادي ( و نه سياسي، چون والده‌ي مكرمه با تهديد به عاق والدين يا عاق والده، ما را از هرگونه دخول اعم از سببي و نسبي در عالم سياست قويا منع فرموده‌اند. ) بي‌شماري در ذهن دارم كه شما را قانع مي‌كند رابطه‌ي عميق و تنگاتنگي ميان سيب‌زميني و مطالعه وجود دارد.
محكم‌ترين دليل، آن است كه هميشه با شروع نمايشگاه محترم كتاب، ناگهان سرانه‌ي كتاب‌خواني در كشور بالا مي‌رود؛ جماعت كتاب‌خوان با شور و هيجان خاص « روزهاي تخفيف » ( اين، عنوان مناسبي‌ست براي ايام برگزاري نمايشگاه )، سوار بر انواع وسايل نقليه هم‌چون اتوبوس و مترو و موتورسيكلت و شانه‌هاي يار وفادار، خود را به بهشت موعود مي‌رسانند. وام مي‌گيرند، عرق مي‌كنند تا بتوانند كتاب‌هاي قطور آرماني‌شان ـ راستي چرا چيزهاي آرماني هميشه قطرشان زياد است؟ ـ را در نايلون‌هاي رنگي بزرگ به خانه ببرند؛ رجوع كنيد به خيابان‌هاي اطراف نمايشگاه تا انواع هيجان را كه در قالب هل دادن‌هاي فرهنگي جماعت شتاب‌زده، يا هياهوي دست‌فروش‌هاي شريف و دل‌سوز كه همه‌ نوع وسايل فرهنگي ـ حتي كتب ناياب ـ را به فروش گذاشته‌اند، يا انبوه كاغذهاي ريخته شده روي زمين ببينيد. اما در اين ميان، سهم سيب‌زميني‌هاي سرخ كرده، فرشته‌هايي كه رنگ رخسارشان از شرم زرد است و لپ‌هاي گلي‌شان در اثر مجاورت با سس گوجه‌فرنگي چه زيبا به چشم‌ مي‌آيد، از همه بيش‌تر است.
چند روز پيش از شروع نمايشگاه، سيب‌زميني‌ها زودتر از همه ـ زودتر از كتاب‌خوان‌ها و كتاب‌فروش‌ها و كتاب‌خورها ـ خود را به آن‌جا مي‌رسانند؛ در بهترين و مناسب‌ترين نقاط استراتژيك مستقر مي‌شوند تا خالصانه و متواضعانه پذيراي سيل مشتاقان كتاب و سيب‌زميني باشند.
سيب‌زميني‌ها هم‌آغوش با نوشابه‌هاي خنك، خود را مشتاقانه به همه عرضه مي‌كنند؛ در ازاي بهايي كم‌تر از قيمت يك كتاب جيبي به دست‌هاي گرسنه مي‌رسند و رسالت فرهنگي خود را انجام مي‌دهند.
من در اين‌جا، به عنوان يك مقام غيرمسوول اما دل‌سوز، با هدف آگاهي و شفاف‌سازي در اين بخش پرجاذبه و بااهميت از فرهنگ مطالعه، بر خود لازم مي‌دانم تا علاوه بر تقدير و تحسين سيب‌زميني‌ها، در نخستين جلسه‌ي مربوط به برنامه‌هاي گسترش و ترويج فرهنگ مطالعه پيشنهاد كنم كه جاي غرفه‌هاي كتاب و دكه‌هاي سيب‌زميني با هم تعويض گردد تا بتوان پذيرايي شايسته‌تر و بهتري از علاقمندان سيب‌زميني و سيب‌زميني‌خواني انجام داد. به اميد آن روز كه هر كتاب، يك ظرف سيب‌زميني به پيوست داشته باشد.



خراب كردم ...


خوب، اصلا خود شما اگر به جاي من بوديد، چه مي‌كرديد ... هان؟ اصلا امروز خيلي سخت گذشت؛ از همان صبحش كه بابا موقع كفش پوشيدن عطسه كرد و شما كه گفتيد صبر آمد، پوزخند زد ... من از همان وقت به دلم افتاد كه امروز از آن روزهاي لعنتي‌ست. نشان به آن نشان، كه بابا غروب كه داشت سرم غر مي‌زد، چند بار گفت لعنتي. تف به اين روزگار لعنتي!
خوب، قبول دارم كه من هم اشتباه كرده‌ام؛ ولي به قول خودتان من هنوز بچه‌ام ـ نه آن « خرس گنده‌ »اي كه فقط اين جور وقت‌ها، يا موقعي كه حوصله يا پول رفتن به شهربازي را نداريد، به من مي‌گوييد. بي‌انصاف‌ها! من همه‌ش نـُـه سالم هست؛ نه سال! راستي ماماني ... بعد از نه، ده مي‌آيد يا هشت؟ ... هان؟ نزن! به خدا همه‌ش تقصير اسماعيل آقاي بقال بود.
نه! شما را به خدا اين لباس زرد رنگ بدبو را از اتاق بيندازيد بيرون. اگر نه، الان بابا دوباره سر مي‌رسد و تا ببيندش، شروع مي‌كند به بد و بي‌راه گفتن درباره‌ي قيمت گران كتاب‌ها و تنبلي « اين خرس گنده » و بي‌تعهد بودن راننده‌هاي اتوبوس و ... هان؟ نه! شما را به خدا دوباره اين كتلت سفت را داغ نكن. من كه ديگر حالم به هم خورد از بس اين چند روز، صبح و ظهر و شب از اين قـلـنـبه‌هاي گوشت خوردم ... اصلا مگر من بدبخت چه گناهي كرده‌ام كه تاوان بدقولي دايي و خانواده‌ي ـ به قول شما ـ پــ‏ُر افاده‌ي زن‌دايي را ... خوب باشد! باشد! من اصلا غلط مي‌كنم كتلت نخورم!
هان؟ نه به جان مامان! از در نمايش‌گاه كه رفتيم تو، من در ِ گوش ِ شما چند بار گفتم؛ منتهي شما و بابا همه‌ش داشتيد سر قيمت اين كتاب‌هاي لعنتي جرّ و بحث مي‌كرديد. يادتان هست؟ بابا رفت جلوي آن غرفه‌ي بزرگ، طرف ِ خانمي كه هي مي‌خنديد و پشت چشم‌هاش چقدر صورتي بود ... بابا گفت يك چيزي مثل « كليه‌هاي سعدي » مي‌خواهد؛ آن خانم هم باز خنديد ـ شما اين جا بود كه زير لب يك فحش بد داديد. نفهميدم به كي؟ ـ و رفت دو تا كتاب بزرگ آورد، كه بابا تا پشت‌شان را نگاه كرد، عرق كرد و نگاهي به شما انداخت، بعد به زور خنديد و به آن خانم گفت كه خيلي كيفيت چاپ‌شان بد است. بعد آن خانم ديگر نخنديد؛ يعني رفت سراغ آن آقاي كناري با آن بچه‌ي لوس‌شان و براي آن‌ها خنديد ... هان؟ بعدش، بعدش شما دست من را عصباني كشيديد كه يعني برويم. من همان‌جا دوباره ايستادم و با دست آن جايي را كه طبق قرار قبلي‌مان ـ يعني از آن شبي كه توي خانه‌ي آقاي ابوالحسني آن به قول شما « افتضاح » به راه افتاد، يعني من به بار آوردم ـ بايد نشان مي‌دادم، به شما نشان دادم. ولي شما باز روي‌تان به بابا بود و به او گفتيد گدا ... .
نه به جان بي‌بي، دروغ نمي‌گويم. اصلا سيب‌زميني‌هاي سرخ كرده كه يادتان هست؟ بابا رفت دو تا ظرف گرفت و تا خواست بنشيند، گفتيد برود يكي ديگر براي خودش بگيرد؛ بابا گفت كه پول براي خريدن كتاب كم مي‌آوريم. بعد شما داد زديد كه حالا اگر جامعه‌شناسي نمي‌دانم چي را نگيرد، آسمان به زمين مي‌آيد؟ بعد، بابا با دست زد نوشابه‌ي خودش را ريخت. بعد من با اين كه ترسيده بودم، دوباره دامن مانتو‌تان را گرفتم و هي تكان دادم، كه شما چون زده بوديد زير گريه، فقط يك لحظه روي‌تان را برگردانديد و گفتيد زهر مار و بعد اضافه كرديد كه « مگر من ـ يعني شما ـ از باباي [ به خدا من مقصر نيستم؛ عين كلمه‌اي كه گفتيد همين بود ] آشغالت چه خيري ديده‌ام، كه فردا از تو ببينم؟ » ... زهرمارم شد سيب‌زميني، از بس پيچيدم به خودم.
يكي نيست به اين آقاي اسماعيل آقاي بقال بگويد مرد حسابي، بي‌كار بودي سر شبي آمدي جلوي ما را گرفتي به احوال پرسيدن؟ دو ساعت با بابا مانده به سلام و تعارف ... مثل هميشه تا خنديد، آن دندان طلاي ترسناكش توي تاريكي برق زد؛ بعد دست سنگينش را بالا آورد، تا امدم بگويم نزن ... نفهميدم چطور شد؛ فقط ديدم يك چيز سنگين خورد پشت بازوي چپم، بعد اسماعيل آقا با خنده‌ي مسخره‌اي گفت ماشاء‌الله چه مرد بزرگي شده ... اين همه خودم را نگه داشته بودم، اين همه پاهام را سفت چسبيده بودم، نامرد زد بدن‌مان را انداخت به لرزه؛ دنيا روي سرم خراب شد؛ خودم را خراب كردم.
خوب من چطوري بايد « چيز »م را نگه مي‌داشتم؟! د ِ نزن! نزن مامان! تقصير اسماعيل آقاي ... .


این دو داستان کوتاه طنز را به نقل از مجله اینترنتی هفت سنگ آورده ام اینهم نوعی تنوع است برای خودش

قربون شما رامتین

هیچ نظری موجود نیست: