گاهی با خودم فکر می کنم که به راستی کجاست مرز بین واقعیت و خیال؟ و یا کجا می شود حصار بین روزمرگی و خلّاقیت را در زندگی پیدا کرد؟ و یا به قول سهراب کجاست سمت حیات؟ و هزاران سئوال دیگر که مثل خوره روحم را می خورند و می آزارند. نمی دونم که تا حالا برا شما هم پیش آمده یا نه اما مدتی است که رنگ و وارنگ سئوالهایی از این دست جلو چشمم رژه می روند و نمی دونم که با هاشون چه کنم. باورکنید با چشم بسته هم می بینمشون. شاید بعضی معتقدند که باید اونارو با تمام قدرت از ذهنم بیرون کنم و ... باشه قبول اما کی می تونه به من بگه هدف از اینهمه های و هوی و بزن و بگیر و ببند و بدو بدو برای یه لقمه نون چیه؟ بعضی به داشتن کار و ماشین و ... راضی اند و همین قدری هم که بتونند با چند نفری رفت و آمدی داشته باشند و گپی بزنند و کبابی بخورند دیگه چیزی کم ندارند. اما آیا براستی همین کافی است؟ می دونم که این روزا بسیاری را غم نان است و گرسنگی رمقی برای اندیشه به فردا باقی نگذاشته اما آیا آنهایی که غم نانشان نیست هم از دیگران متفاوتند
مرا سفر به کجا می برد؟
کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند
و بند کفش به انگشتهای نرم فراغت
گشوده خواهد شد
کجاست جای رسیدن و پهن کردن یک فرش
و بی خیال نشستن
وگوش دادن به
صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور
و در کدام بهار درنگ خواهی کرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد
سعید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر