کل نماهای صفحه

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۴

عباس معروفی

این روزها به شدت درگیر عباس معروفی هستم. نه! اشتباه نکنید آقای معروفی نیامده تورنتو و مهمان ما نیست بلکه با اشاره وحید در یکی از نوشته هاش به رمان سمفونی مردگان تصمیم گرفتم که این کتاب را بخوانم. از آنجایی که هادی عادت به پراکنده خوانی را در من کشف و تصحیح کرد بنابراین سه تا از کتابهایی که در کتابخانه تورنتو موجود بودند را گرفتم و بعد از اتمام سمفونی مردگان الان دارم فریدون سه پسر داشت را می خوانم. تمام تلاشم این است که تا حد امکان تمام کتاب های او را با نقدهای دیگران درباره نوشته هایش بخوانم. آدم عجیب و غریبی است، معروفی را می گویم! سبک نوشتنش فوق العاده است. از وقتی با گلشیری آشنا شده ام ذائقه کتاب خوانی ام کاملا تغییر کرده است. بعد از فوت او همیشه با خودم فکر کرده ام که این جریان زاینده و سبک بی نظیر در حال از بین رفتن است اما منیرو روانی پور را که شناختم، امیدوار شدم و کتابهای عباس معروفی را که گرفتم، نظرم به کلی تغییر کرد
معروفی از اون دسته نویسنده هایی است که آدم رو گرفتار می کنه یعنی یک جورایی کتابش رو که تموم می کنی داستان توی ذهنت جریان داره و تمام نمی شه. آدمهای توی قصه هاش آنقدر واقعی هستند که می تونی دور و برت ببینیشون. در یک کلام این مرد آدمو با کلمات جادو می کنه. امروز همه اش با خودم فکر می کردم که ای کاش می شد که باقی نویسنده ها ایرونی هم مثل او شرایطش را داشتند که خود را سانسور نکنند آنوقت فکر کنم باید یک شغلی اختراع می شد به اسم کتاب خوانی یعنی آدم می توانست از راه کتاب خواندن امورات زندگی اش را بگذراند
:اینهم یک پاراگراف کوچک از کتاب فریدون سه پسر داشت

خودم را زده ام به خریِّت که می خواهم برگردم و بوی برادرم را از سر شانه های کتش به درون سینه ام بکشم. دلم برای کوچه های تهران تنگ است، برای گربه هایی که توی خیابان ها ول اند و شبی هزار تاشان می روند زیر ماشین، برای مرده هامان که در سینه کش بی در و پیکر کویر خوابیده اند. دیگر نمی خواهم اینجا بمانم. اصلا کدام شما، بگویید، کدام شما یک سال، یک ماه، یک روز از این سال های سیاه ما را تاب می آورید؟ یادش بخیر، ایرج. پیپ می کشید و بلند بلند می خواند:"بین شما، بگویید، بین شما کدام صیقل می دهد، سلاح آبایی را برای روز انتقام؟"ولمان کنید برویم پی کارمان. مگر مبارزه بدون ما ادامه ندارد؟خوب شما ادامه بدهید، بروید بگیرید و هر کار دلتان می خواهد بکنید. من مدت هاست که به مسائل دیگری فکر می کنم. هروقت گریه ام می گیرد، یاد لحظه ای می افتم که برای آخرین بار داشتم خانه را ترک می کردم، رفتم کنار جاکفشی. اشک امان نمی داد که کفشم را پیدا کنم. اصلا چه رنگی بود؟ شاید هم دلم نمی خواست که پیداش کنم، و به همه کفش ها دست می مالیدم

سعید

هیچ نظری موجود نیست: