کل نماهای صفحه

جمعه، تیر ۰۳، ۱۳۸۴

شمال

این روزها بیش از پیش دلم برای هرمان هسه و جادوی تلخ گابریل گارسیا مارکز تنگ شده. به شدت دلم می خواهد که بتوانم در سایه سار خنک تک درختی بنشینم و هبوط شریعتی را بخوانم و غرق در لطیف ترین احساسات بشری بشوم. یادش بخیر انگار همین دیروز بود که با پرداخت پنج برابر قیمت پشت جلد، حیات یحیی را خریدم و نمی دانستم که از چه راهی برم خونه که زودتر برسم و بخوانم این کتاب سراسر تاریخ ناب را. یادم نمی رود که با یهودی سرگردان زندگی کردم و آبدیده شدن فولاد را با گوشت و پوست احساس نمودم. آیدا را در آینه شاملو به یقین دیدم و بر سرنوشت تلخ مردمان سرزمینم در مدایح بی صله اشک ریختم. با گلشیری به سفری با دست تاریک دست روشن رفتم و هنوز پیچ پیچ جاده را به وضوح در پیش چشمانم دارم می بینم و این داستان همچنان ادامه دارد

قدیمترها هر وقت که ساناز می گفت که فلان جا مرا یاد شمال می اندازد بهش می خندیدم و می
گفتم که معلومه که دلت برای ایران تنگ شده، نمی دونم چرا، اما این روزها همه درختها و چمنها مرا یاد شمال می اندازند

سعید

هیچ نظری موجود نیست: