کل نماهای صفحه

شنبه، تیر ۱۸، ۱۳۸۴

ماموریت برای وطنم

بنا به دلایلی مجبور شده ام که سه تا جمعه پشت سر هم برم یکی دیگه از فروشگاه هامون برای کمک. دیروز اولین روزی بود که رفتم و مدیر داخلی فروشگاه خیلی گرم برخورد کرد و توضیح داد که به دلیل اینکه این فروشگاه بعد از یک سال و نیم که از باز شدنش می گذرد، یک طورایی هنوز تازه تاسیس به حساب می یاد خیلی شلوغ نیست و بنا بر این باید خودم را برای یک شیفت یازده ساعته کسل کننده آماده کنم. تا ساعت سه که خودش رفت خونه و یک کارمند پاره وقت آمد به اندازه دو روز کاری گذشت. کارمند تازه وارد هم که منو نمی شناخت با یک سری سوال های روتین داشت منو تجزیه تحلیل می کرد تا اینکه دید نه بابا من مثل اونای دیگه بهش گیر نمی دم و یک جورایی احساس راحتی کرد و به همین دلیل هم دقیقا هشت بار در طول شش ساعت شیفتش رفت برای سیگار کشیدن و سه بار هم برای خرید قهوه و نوشابه و غیره رفت بیرون!! در مجموع آدم شرّ و پر انرژی بود که یک میلیون خاطره از دوران مدرسه اش داشت که جدا هم جالب بودند. هنوز یکی دو ساعتی از آمدنش نگذشته بود که پرسید: می تونم بپرسم کجایی هستی؟ گفتم ایران. گفت چه جالب چرا که من دو تا همکلاسی داشتم که ایرانی بودند و اسمهاشون هم روزبه و رضا است. البته توجه داشته باشید که این دو هیچ ربطی به برادرهای خانم بنده ندارند. گفت که روزبه آشپزیش خوبه و براش غذاهای ایرانی درست می کنه. گفت که عاشق غذاهای ایرانی است مخصوصا فسنجون و مسما بادمجون و....از رستورانهای ایرانی لس آنحلس هم خیلی تعریف می کرد. البته برا من خیلی هم عجیب نبود چرا که در تمام شش ساعتی که توی مغازه بود یک جورایی دهنش می جنبید. جالب اینجا بود که گفت داره کتابی درباره ایران می خونه که سرگذشت خانمی است که در ایران معلم بوده و به دخترها که در ایران حق مدرسه رفتن ندارند در خانه اش درس می داده و این کتاب شرح مشکلاتی است که این خانم باهاش مواجه شده است. کلی زحمت کشیدم تا باور کرد که در ایران دخترها به مدرسه می روند و حتی این روزها آمار قبولیشان در کنکور بیشتر از پسرهاست. هنوز نفس تازه نکرده بودم که مساله سنگسار را مطرح کرد. این بیکاری هم شده بود برای ما دردسر چرا که اگر مشتری داشتیم دیگه وقت نمی کرد که پشت هم ازم سوالهای سخت بپرسه! سعی کردم که براش توضیح بدم اما ظاهرا موفق نشدم و گفت که کتاب را هفته دیگه میاره و بهم نشون می ده. خوب از حالا یک هفته وقت دارم که خودم را آماده کنم. یک چیز جالب دیگه ای هم که گفت این بود که همکلاسیش رضا یک دوره ای دوست پسرش بوده و یکی از روزهایی که پدر و مادرش اجازه نمی دهند که با جمع همکلاسیهاش بره بیرون، روز بعد متوجه می شه که همه دوستهاش توی کلاس خیلی عجیب و غریب برخورد می کنند و بعد از کلی پرس و جو متوجه می شه که دوست پسرش یکی از دختر ها را بوسیده. همین باعث می شه که عصبانی بشه و چند تا فحش چارواداری فارسی که خود رضا بهش یاد داده بوده حواله اش می کنه و به دلیل همین رفتارش از کلاس هم بیرونش می کنند و یک هفته ای هم از مدرسه اخراج میشه! این را که گفت یکدفعه ترس برم داشت و با خودم فکر کردم که یک کاندولیزا رایس بالقوه در کانادا پیدا شد. باید دعا کنیم که بریتنی یک وقت وزیر خارجه کانادا نشه و اگر نه به همان بلایی دچار می شیم که به دلیل داستان عشقی کاندولیزا و جوان قزوینی الان دچارش هستیم

سعید

هیچ نظری موجود نیست: