کل نماهای صفحه

سه‌شنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۴

گفتگو

اولی: چرا سیگار می کشی؟
دومی: بابا بزرگم پنجاه سال سیگار کشید و آخر سر هم در سن نود و شش سالگی از خوشی زیاد سرش را گذاشت زمین
اولی: حالا چرا درس نخواندی؟
دومی: بابام بهم گفت همین دوکلاس سواتی که داری برای جمع و تفریق بسّه! بازارم که بیشتر از جمع و تفریق نیست! هست؟
اولی: راستی چرا به بچه تون شیر خشک می دین؟ مگه مادرش شیر نداره؟
دومی: چرا داره اما اینطوری راحتتره! تازه زنم میگه مادرم هر چهارتای مارو با شیر خشک بزرگ کرده! ما چه مون شد؟ همه مون دیپلم داریم
اولی: راستی دستت ضرب دیده بود خوب شد؟
دومی: راستش بنا به یک دستور قدیمی که از مادربزرگم به یاد داشتم، تخم مرغ و اشمه بستم! ای بدک نیست بالاخره این قدیمی ها یه چیزی سرشون می شه دیگه اونوقتها که این قرتی بازی ها و دوا دکترها و فیزیولتوروپی نبوده

و این گفتگو همچنان ادامه دارد. فقط خواستم به یک نکته کوچولو اشاره بکنم و اونم اینه که من به آنهایی که متفاوت زندگی می کنند وسعی می کنند متفاوت فکر کنند و نو آورباشند، احترام می گذارم و به نظرم زندگی امروزم را مدیون چنین آدمهایی هستم که در طول تاریخ زندگی کرده اند. فقط برای یک دقیقه چشمهایتان را ببندید و تجسم کنید که اگر همه قرار بود زندگی پدر و مادرهاشون را تکرار کنند، چه اتفاقی می افتاد؟ خیلی ساده است من الان توی یک غاری نشسته بودم و در حالی که پوست یک آهویی، شتری، گوسفندی، شیری چیزی به عنوان لباس تنم بود داشتم گوشت شکار سق می زدم و اصلا هم غم فردا نداشتم

سعید

هیچ نظری موجود نیست: