حکایت
گویند
بوعلی سینا در شهری طبابت می کرد که مردمان شهر بر سبیل محرم و نامحرم،
حکیمان را از دیدار زنان برحذر می داشتند. بوعلی گفت زنان را در اتاق مجاور
با ریسمانی به من وصل کنید تا علاج کنم. بدین طریق نبض می گرفت و دوا می
فرمود: «بیمار مرض ناامنی دارد!»
«این یکی عاشق مردی از شهر بخارا است.»
جادوی طبابتش در شهر پیچید و کار بالا گرفت. رندان مبهوت، سیاستی می جستند
که مچش باز کنند. خبرفروشی جار می زد که این طبیب نیست و رند است، من چاره
ی کار می دانم. گربه ای به اتاق مجاور برد، ریسمانی به مچش بست و سر
ریسمان به دست طبیب داد. بوعلی لحظه ای نبض گرفت و گفت: «از عشق گوشت چنین
هلاک است!»
------------------------
از فرهنگ عامه ایران
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر