جوخه اعدام او را در سپیده دم یک روز یخ زده از سلولش بیرون آوردند.
همه می بایست از یک زمین برفی برای رسیدن به محل اعدام می گذشتند.نگهبانان خودشان
را خوب با کت دستکش و کلاه پوشانده بودند اما هنوز هم در آن سرمای استخوان سوز و
برهوت یخ زده می لرزیدند. زندانی بیچاره که فقط یک ژاکت پشمی نخ نما ,که از
زور سرما تقریبا سنگ شده بود به تن داشت ,از سرمای کشنده ناله می کرد.در یک لحظه فرملنده ی جوخه که از ناله ها
و ضجه های مرد خشمگین شده بود فریاد زد:
حرومزاده, تو توی این سرمای لعنتی می میری ,به ما
بدبخت فکر کن که باید این راه رو برگردیم.
گابریل گارسیا مارکز
ترجمه: جواد عاطفه

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر