کل نماهای صفحه

جمعه، خرداد ۱۶، ۱۳۹۳

کافه شعر

حالم خوب است
هنوز خواب می‌بینم
ابری می‌آید
و مرا تا سرآغازِ روییدن بدرقه می‌کند
تابستان که بیاید
نمی‌دانم چندساله می‌شوم
اما صدای غریبی
مرتب می‌گویَدَم:
پس تو کی خواهی مُرد؟!
به کوری چشمِ کلاغ
عقاب‌ها هرگز نمی‌میرند
مهم نیست...
تو که آن بیدِ بالِ حوض را
به خاطر داری...؟
همین امروز غروب
برایش دو شعر تازه از "نیما" خواندم
او هم خَم شد بر آب و گفت:
گیسوانم را مثلِ افسانه بباف...


"سید علی صالحی"



هیچ نظری موجود نیست: