کل نماهای صفحه

سه‌شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۹۳

که نیست؟!


با خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه; از خیابانی که نیست

می نشینی روبرویم خستگی در می کنی
چای می ریزم برایت; توی فنجانی که نیست

باز می خندی و می پرسی که حالت بهتر است؟
باز می خندم که خیلی; گرچه میدانی که نیست

شعر می خوانم برایت واژه ها گل می کنند
یاس و مریم می گذارم; توی گلدانی که نیست

چشم میدوزم به چشمت میشود آیا کمی
دستهایم را بگیری ;بین دستانی که نیست؟!

وقت رفتن میشود با بغض می گویم نرو ...
پشت پایت اشک میریزم; در ایوانی که نیست

می روی و خانه لبریز از وجودت می شود...
باز تنها می شوم; با یاد مهمانی که نیست ...!

بعد تو این کار هر روز من است
باور این که نباشی; کار آسانی که نیست ... !


شاعر؟

هیچ نظری موجود نیست: