کل نماهای صفحه

دوشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۹۴

هتلی ها: این نیز نگذرد

حتما برایتان پیش آمده است که در جایی در کنار کسی بنشینید و او از خاطراتش برایتان بگوید. بعضی وقت ها این خاطرات کسل کننده اند حتی اگر به گونه ای زیبا بیان شوند. در این مواقع که شما حوصله ی گوش سپردن به راوی را ندارید به جای معطوف کردن فکرتان به درک مطلب، در فکر راهی خواهید بود که مطلب را به درک واصل کنید. اما زمانی می رسد که دوست دارید با کسی سخن بگویید. او از گذشته اش می گوید و با خاطراتش آنچنان شما را به وجد می آورد که لازم می بینید به سراغ بایگانی های ذهنتان بروید، صفحه های کهنه را بیرون بکشید و به شیوه ای در گذشته گام بردارید که گویی در مقابل استادی نشسته اید و هر لحظه منتظرید تا درسی تازه را فراگیرید. هتلی ها اینگونه روایت می کند.
هتلی ها داستان آوارگی است، نه تنها آوارگی جنگ زدگانی که از جنوب گریخته اند بلکه آوارگی تمام مردمانی که به دنبال خانه ای امن برای خویش می گردند، به دنبال جایی فارغ از تجاوز بیگانگان. جالب اینکه این آوارگی تا پایان نمایش باقی می ماند و صحنه ی آخر( هنگامی که الناز به دنیای گذشته اش پا می گذارد) گویی نشان دهنده ی این نکته ی کلی تر است که نمی توان به گذشته بازگشت. نمی شود جنگ زدگان را به جهان قبل از جنگ رساند. تنها می توان در کنار خاطرات خوابید و به این فکر کرد که آوارگی تمامی ندارد. انسان ها همواره آواره اند، از چیزی که بودند به چیزی که خواهند شد. از طبقه ی زیرین زمان به طبقه ی برین.
شاید دکور دو طبقه ای نمایش با وسایل و اثاثیه متعددی که درون خود جای داده است کمی بیش از حد شلوغ به نظر برسد اما این موضوع می تواند بهانه ی خوبی باشد تا از خود بپرسیم، این زیاده روی چه کارکردی در نمایش دارد؟
اگر در یک نوشته برای چندمین بار به یک جمله تکراری بربخورید چه واکنشی نسبت به آن جمله نشان می دهید؟ آیا باعث نمی شود لحظه ای مکث کنید و از خود بپرسید که قصد نویسنده از تاکید بر این جمله چیست؟ حداقل این است که آن جمله نظرتان را به خودش جلب می کند.
دو موردی که به وسیله ی تکثر در آکسسوار نمایش به شدت مورد تاکید قرار گرفته اند، یکی عناصر نوستالژیک متعلق به بیست و اندی سال پیش در طبقه ی پایین است و دیگری نشانه های بازی در طبقه ی بالا از قبیل خرس و تاسهای عروسکی، نقش گشنیز روی صندلی های آشپزخانه و حتی ورق های پاسوری که در برهه ای از نمایش در دست دوست الناز بر می خورند.
اگرچه در مورد اول جنبه ی نوستالژیک بیشتر به چشم می آید و تماشاگر را بر سر ذوق می آورد اما به گونه ای در هر لحظه بر این نکته تاکید می کند و در گفت و گوها به آن تکیه دارد که هر چه در اینجا می گذرد مربوط به گذشته است. گذشته ای که تمام شده است هرچند هنوز با ما زندگی می کند.
در رابطه با مورد دوم نیز دو مطلب حائز اهمیت است:
۱ـ اگر به پیوند میان آکسسوار طبقه ی بالا و صاحب خانه (دوست الناز) توجه کنیم، پی خواهیم برد که او با رفتار بچگانه اش سعی دارد دوران کودکی اش را بازسازی کند. می خواهد به گونه ای آشنایان رفته را بازگرداند تا از تنهایی نجات پیدا کند. اما همان هنگام که بر سر الناز فریاد می کشد و با رفتار معصومانه اش تضاد بین گفته و خواسته را به رخمان می کشد، اگرچه برخلاف رخدادی مشابه در گفت وگو های پدر و مادر عاری از طنز است اما به همان اندازه تلاشی بیهوده را برای رهایی از جهنم تنهایی به تصویر می کشد. و شاید خرس عروسکی نشانی از تمام آشنایان رفته باشد.
۲- مطلب دوم مربوط به نمایش استعاری قمار و شانس است. تداعی اینکه زندگی یک نوع بازی است. بازی ای که در آن هر موقعیتی یک شانس و هر انتخابی یک قمار است.
در شروع نمایش مردی را می بینیم که در کنار پنجره ای نشسته است، به بیرون نگاه می کند، مشروبات الکلی می نوشد و سیگار می کشد. پشت سر او زنی در حال تهیه ی سالاد الویه است. محیط بسیار سرد و غم بار است و با شروع گفت وگو میان این دو نفر که طوماری از گلایه هاست، این سردی دوچندان می شود.
شخصیت ها با افتتاحیه ای پراندوه بدون آنکه بخواهند به حاشیه بپردازند، خود را به نحو احسن به تماشاگران معرفی می کنند. تماشاگرانی که اگرچه نورپردازی سعی دارد توجه شان را به محل کنش جلب کند اما دکور با بی پردگی عصیانگرانه ی خود آنها را به سرک کشیدن در تک تک محل ها ترغیب می کند.
مثلا به ساک گذاشته شده بر روی تخت در اتاق خواب نگاهی می اندازیم و آن را به رفتار گریزخواه مرد پیوند می دهیم. کتاب دکتر شریعتی را در کنار زن مذهبی اما روشنفکر خانه قرار می دهیم و زنی را می بینیم که نمی خواهد فرزندش یک مصرف گرای بی فکر بار بیاید و البته با توجه به نکاتی که الناز از ماجرا بیرون می کشد، ظاهرا به این مقصود رسیده است.
دراین بین افسوس نیز به سر تا پای نمایش چنگ می زند. آدم هایی که افسوس کارهای نکرده می خورند و از اینکه نمی توانند خودشان را ببخشند در عذابند. اما جالب اینجاست که راهکاری برای گریختن از این عذاب ارائه نمی شود و در نهایت برای تماشاگر این سؤال را به جا می گذارد که چگونه می توان گریخت؟ این فضا من را به یاد نمایشنامه مگس ها اثر سارتر می اندازد، به یاد شهری که نیش مگس های پشیمانی و افسوس مردمانش را کلافه کرده است اما در اینجا دیگر خبری از پادشاه بی رعایا نیست و هیچ مردی به فهم داستان سیرس دست نیافته است.
در آخر باید به این موضوع اشاره کنم که اتفاق جشن تولد بستری مناسب برای رخدادها و حضور شخصیت ها به وجود آورد. شخصیت هایی که بسیار خوب از پس تلطیف فضای غم زده ی نمایش بر آمدند. اما موضوع این جشن حامل یک تضاد نیز هست. تولد که نشان از شادی و آغاز دارد در محیطی اتفاق می افتد که به نظر می رسد همه چیز در آن رو به پایان است. مثل این می ماند که بنایی در حال ساخت را در جامعه ای در حال فروپاشی به تصویر بکشیم و با یادآوری صحبت های امید پس از واقعه ی سیلی خوردن پدر مژده به این نتیجه می رسیم که با این وضع این ساختمان هیچ گاه به درستی ساخته نخواهد شد.
پدر در حال خداحافظی با دختر است. دختر در تاریکی آینده به او نگاه می کند و من در میان تماشاگران با خود می گویم:
این نیز نگذرد.
رضا قلی پور

هیچ نظری موجود نیست: