>> (این مطلب را در فردوگاه وین، وقتی از تهران به تورنتو برمیگشتم نوشتم و بدون هیچ ویرایشی منتشرش میکنم(
باز هم یکی دیگر ازآن لحظات برزخی فرودگاهی. هیاهوی سه هفته شلوغ در ایران را پشت سر میگذاری و ساعاتی چند معلق هستی تا به مقصد برسی. و حالا که تنها نشسته ای متوجه میشوی که در تمام این سه هفته تقریبا روزی نبوده است که با کسی سخن از مهاجرت و ماندن یا رفتن به میان نیامده باشد.
به جز معدودی از افراد، همه، رفتن را بدیهی میدانند و اینکه «اگر امکانش بود باید رفت». از پدر و مادرها گرفته تا بچه ها. و اگر بخواهی استدلال کنی که رفتن لزوما به معنی تغییری بهتر نیست، البته پیشاپیش باید توجیه کنی که چرا خودت رفته ای. و وقتی بگومگوهای دائمی مسافران و راننده های تاکسی سر کرایه یادت می آید، یا چهره ناخوشایند آقایی که در فرودگاه مهراباد می آید کنارت می ایستد و دود سیگارش را مستقیما به صورتت میفرستد، یا منشی فلان اداره دولتی که فکر میکند چون تلفن زده ای نباید توقع گرفتن اطلاعات کامل را داشته باشی و لازم است زحمت تشریف فرمایی در میان دود و ترافیک سنگین را هم به جان بخری، فکر میکنی خوب درست است. حق بدیهی هر کسی است که دور از تنشهای بیمورد، زندگی آرامی داشه باشد. اما بلافاصله این تصویرها، جای خود را به همه مثالهایی از مهاجرتهای ناموفق که در ذهن داری میدهد. دندانپزشکی در کانادا که تعهد کرده مطب باز نکند و حالا در پیتزا فروشی کار میکند. یا فلان مدیر عامل بسیار موفقی که ملییاردها تومان پروزه در ایران اجرا کرده و حالا در آلبرتای سرد و دور افتاده در خانه نشسته و از محل کرایه طبقه دوم خانه اش زندگی اش را میگذراند و هر روز به جای قلمی که دهها طرح و نامه را امضا میکرد و به جریان می انداخت، حالا ریموت تلویزیون را در دست دارد و از این کانال به آن کانال میرود.
دوباره برمیگردی به تصویری که حالا از دختر دایی نوزده ساله ات به دست آورده ای: در حالی که از پدر و مادرش میپرسد که چرا انقلاب کردید و در پی چه بودید، آنچنان در باب لزوم تغییر از راه اصلاح تدریجی حرف میزند که حتم میکنی هیچ نخوانده باشد، آیزایا برلین را تمام کرده و قدرت راسل را از بر است. اما واقعیت این است که حتی اسم اینها را نشنیده است و در تمام مدتی که این حرفها را میزند یک چشمش به گوشی موبایلش است و با یک انگشت به سرعت پیغام و پسغام میفرستد و میگیرد و چشم دیگرش به بازی پیمان ده ساله با باکس سونی و ماشین مسابقه اش بر صفحه تلویزیون است. و فکر میکنی واقعا چه فرقی میان این دو بچه با بچه های کانادا است؟ در پوشیدن لباس متفاوتند یا دلمشغولیهای روزمره؟ در درس خواندن (یا نخواندن) متفاوتند یا ارتباطشان با پدر و مادر و خانواده؟ واقعیت این است که این نسل هم به همان اندازه ویل دورانت را میشناسد که همسن و سالهای کانادایی و اروپاییشان. چاله چوله های خیابان را که پشت سر میگذاری و به درون خانه ها میروی با کمال تعجب میبینی که دوستانت در بین چهارصد کانال ماهواره ای در حال انتخاب پنج یا ده کانالی هستند که خودت در تورنتو با وسواس از میان انبوه شبکه های کابلی و ماهواره ای انتخاب کرده ای (و البته تو ماهیانه صدهزار تومانی برایش پرداخت میکنی در حالی که در ایران مجانی است!). میروی میدان محسنی و دنیال مغازه کفش فروشی میگردی که تا سال پیش هم مشتری اش بوده ای و هر چه میگردی اثری از آن نمی یابی و به جای آن و تمام همسایه ها و تولیدکنندگان مشابهش، نمایندگیهای اجناس ترک و هنگ کنگی و چینی را میبینی که در رقابت با محصولات داخلی گوی سبقت را برده اند و همان لباسها و طرحهایی را میبینی که در اغلب فروشگاههای تورنتو برای طبقه متوسط اجتماع عرضه میشوند. و فکر میکنی زمانی که ایران عضو گات شود بجز اینکه صنایع خودروسازی و چند زمینه دیگر که به ضرب و زور رایانه دولتی یا گمرکات سنگین همچنان داخلی مانده اند دیگر چه چیزی متفاوت از ینگه دنیا میماند؟
به کار و حرفه خودت فکر میکنی: همان اتفاقی که دقیقا ده سال پیش اینسوی آبها اتفاق افتاده است در جریان است: تب آی-تی و اینکه هر سازمان کوچک و بزرگی وب سایت داشته باشد و بخش آی-تی راه بیاندازد و آدم بگیرد و طرح بدهد و همه چیز را ببرد روی شبکه و مجازی کند. و برایت مثل روز روشن است که تا چهار پنج سال دیگر، قبرستانی از سایتها و نرم افزارهای به دردنخور وجود خواهد داشت که یکی یکی شروع میکنند به اصلاح و بهبود و دوباره بخش آی-تی را بفرستند بیرون سازمانشان و بخشهای اضافه را خذف کنند و رویاهای عجیب و غریب مثل دولت تمام الکترونیک و پایتخت الکترونیک و دانشگاه مجازی و... را به یک شبکه اطلاع رسانی کارا و مفید تقلیل دهند و همان قصه که در کانادا و امریکا دیده ای دوباره تکرار شود و هی مقایسه و مقایسه و مقایسه و مقایسه...
اگر قرار است همه جای دنیا اینقدر شبیه هم باشند پس این عطش رفتن بر ای چیست؟ یادت می آید به زمانی که تصمیم به رفتن گرفتی و اینکه در آن زمان نه آنقدر از اوضاع اجتماعی آزرده بودی که نتوانی تحمل کنی، نه با بیکاری سر و کله میزدی که به دنبال موقعیت بهتری باشی، و نه جنگ قدرت و جناحهای سیاسی حاکم در زندگی تو نقشی داشت که با تغییر و تبدیلش جایت تنگ یا فراخ شود. همه آنچه بود یک معما بود. معمای آن سوی مرز. معمای دیدن آن طرف خط ترانزیت. معمای دیدن آدمها و خیابانها و ساختمانهای آن طرف خط. معمای دیدن رنگهای مختلف و طعمهایی متفاوت. معمای توسعه. معمای تکنولوزی. معمای آنچه در ینگه دنیا میگذرد و اینکه از نزدیک و بی واسطه لمسش کنی که چگونه است. معمای ثبات و پیش بینی پذیر بودن زندگی. معمای امنیت فکری و روانی. معمای حریم شخصی و حفظ حرمت آدمها در کوچه و خیابان. و حالا بعد از سه چهار سال غوطه ور شدن در زندگی این طرف، میبینی بخش عمده ای از آنچه در باره امنیت شغلی و اجتماعی میگفتند، آنچنان که تصور میشود هم فراهم نیست. اگر در ایران یک کارگر یا کارمند ناکارآمد را با صد مرحله عجیب و غریب هم نمیتواندد از کار بیرون کنند، در کانادا (که از قضا سوسیالیست ترین هم هست) با یک کلمه عذر کسی را می خواهند و آن امنیتی که حرفش را میزنند شاید برای یک کانادایی فراهم باشد اما برای اینکه تو به آن درجه از پشتیبانی دولتی و اجتماعی دست یابی چند سالی باید صبح تا شب بدوی و کار کنی و مالیات و بیمه ات را بدهی تا به بخشی از آن دست یابی.
اگرچه تا پیش از داشتن پاسپورت آبی، رفتن به هر کشور دیگری پروزه ای عظیم و اغلب نا ممکن بود و حالا بدون ویزا هم میتوانی چند ماه در اغلب کشورهایی که همیشه دلت میخواست انها را ببینی اقامت کنی، اما دست آخر برای اینکه بتوانی دو هفته آزاد باشی باید یک سال صبر کنی که همان دو هفته را دلت نمی آید ایران نروی و در این میان با دو روز یا سه روز رفتن به کشوری دیگر چیزی به دست نمی آید. اما همینکه میدانی هر وقت دلت خواست و توانستی برنامه ریزی کنی «درها باز است» آن وقت به یکباره عطش رفتنت فروکش میکند. دیگر اصل بر رفتن نیست. دیگر اقامت در هر شهر و کشوری همانقدر برایت اهمیت دارد که بدانی در آن شهر چه میکنی و چه کاره هستی. آیا واقعا همه این عطش رفتن به خاطر این است که ذهنا و عملا امکان آن نیست؟ آیا قدری و فقط قدری اوضاع و احوال اجتماعی در ایران بهتر میبود، باز هم این همه میل به رفتن در همه جا شعله می کشید؟
مطلب جالبی بود از وبلاگ روزگار تورنتو گفتم دوستان هم بی بهره نماند رامتین
۱ نظر:
جالب بود یه واقعیت تلخ
ارسال یک نظر