نان را بگیر از من
هوا رابگیر اما
!خنده ات را نه
گل سرخ را مگیر
!سوسنی را که می کاری
آبی که از شعف تو سرریز می شود
!و موج ناگهان نقره را که می زایی
از جنگی دشوار باز می آیم
با نگاهی خسته
که جهان راکد را دیده است
لیکن چندان که خنده ات در آسمان می ریزد
!دروازه های زنده گی به رویم گشوده می شوند
!خنده ات در تاریک ترین لحظه می شکفد
!اگر دیدی خونم بر سنگ فرش خیابان جاریست بخند
چرا که خنده ی تو شمشیر برهنه است
!در دستان من
خنده ات در پاییز موج کف آلود دریا را زنده می کند
و در بهار خنده ات را می خواهم
!چونان گلی که همه عمر چشم در راه آن بوده ام
گل آبی
!گل سرخ میهنم که می خواندم
بر شب بخند
بر روز
بر ماه بر پس کوچه های پیچ پیچ جزیره
بر این پسرک کم رو که دوستت می دارد
هنگامی که چشم می گشایم
هنگامی که چشم می بندم
هنگامی که می روم
هنگامی که باز می گردم
نان را بگیر
هوا را بگیر
روشنی بهار را بگیر از من
اما خنده ات را نه
تا چشم از جهان فرو نبندم
پابلو نرودا
وحید 8/4/83
۱ نظر:
شاعری که رئالیست نباشد مرده است
شاعری که تنها رئالیست باشد بس هم مرده است
شاعری که با اندیشه بی گانه است
جز خود معشوقه اش کسی را نمی بیند انسان غم انگیزی ست
شاعری که تنها به اندیشه تکیه کند همیشه چیزی کم دارد
در ادوار غبار آلود شاعر با تاریکی پیوند داشت
اما امروز باید مفسر روشنایی باشد
(پابلو نرودا)
ارسال یک نظر