کل نماهای صفحه

پنجشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۳

اوفلیا

مطمئنا بیشتر دوستان با هاملت شاهکار شکسپیر آشنا هستن حدود سال 70 بود
شب جمعه داشتیم با رامتین از کنار تاتر شهر می رفتیم که متوجه شدیم سالن اصلی
تاتر هاملت رو گذاشته به اتفاق به دیدن تاتر رفتیم کاره قشنگی بود از کارگردان
برجسته تاتر ایران قطب الدین صادقی تا اونجائیکه یادم هست نقش هاملت رو
میکائیل شهرستانی بازی می کرد و نقش برادر اوفلیا رو مهران مدیری خوده
اوفلیا رو هم آزیتا حاجیان .نقدهایی که من درمورد این تاتر خوندم منتقدین از
صحنه مرگ اوفلیا خیلی تعریف کرده بودن که کارگردان در بوجود آوردن این
صحنه فوق العاده عمل کرده همونطور که می دونید اوفلیا عاشق و دلداده هاملت
بود وقتی می فهمه که پدرش توسط هاملت کشته شده از فرط اندوه و ناامیدی
دیوونه میشه و یه روز بعد از این که چند تا گل از کنار رودخونه می چینه خودش
رو به رود می اندازه و غرق می کنه چندماهه پیش یه کتاب شعراز شاعران فرانسوی
رو می خوندم به یه شعری از آرتوررمبو(1854-1891) برخورد کردم که در
مورد اوفلیا بود بنظرم خیلی جالب اومد البته فرصت اینو که تو وبلاگ بذارم پیدا
نکردم تا امروزکه تولد وبلاگمونه دوست داشتم یه چیز قشنگ رو تو وبلاگ بذارم
که یاده این شعر افتادم امیدوارم دوستانی که از این فضاها خوششون میاد لذت ببرن
در ضمن تولد یکسالگی وبلاگمون هم مبارک به امید تولد 2 سالگی جسارتا توقع
ندارید بنویسیم 100 سالگی چون با این وضعی که داریم معلوم نیست فردا وبلاگ
بازباشه یا بسته

اوفلیا

بر امواج سیاه و آرامی که خوابگاه ستارگانست
اوفلیای سپید همچون سوسنی درشت در پیچ و تابست
اوست که در جامه بلند خود آرمیده و آهسته بر آبها موج می زند
و فریاد نخجیر گران از بیشه های دور بگوش می آید

اکنون بیش از هزار سالست که اوفلیای غمناک
مانند شبحی سپید بر سر رودی بلند و سیاه در گذر است
اکنون بیش از هزار سالست که جنون شیرین او
ماجرایش را در گوش نسیم شب زمزمه می کند

باد، پستانهای او را می بوسد
و جامه بلندش را که بنرمی بر آبها می لغزد همچون گلبرگها از هم می گشاید
بیدهای واژگون، لرزلرزان بر دوشهای او می گریند
و نی ها بر پیشانی گشاده خوابنا کش سر فرود می آورند
نیلوفران پژمرده بر گرداگرد او، آه می کشند

و او گاهگاهی از خواب بر می خیزد
بر فراز درخت توسه ای (1)که بخواب رفته
لرزش خفیف بالی از آشیانه ای می گریزد
نغمه ای مرموز از اختران طلایی فرو می ریزد

تو ای افلیای رنگ باخته که مانند برف، زیبایی
آری، تو ای کودکی که برودی خروشان جان سپرده ای
بادهائی که از کوهساران بلند نروژ(2) فرو می غلطیدند
با تو از آزادی تلخ زیر لب سخنها می گفتند
نسیمی که زلفان بلند ترا تاب می داد
در روان خوابناک تو غوغائی شگفت بر می انگیخت
و این دل تو بود که در ناله های درخت و در نفسهای شب نوای طبیعت را می شنید
این دل نیکخواه، دل مهربان و کودکانه تو بود که از خروش دریاهای وحشی
و از نهیب این ضجه های بی پایان در هم می شکست، تا آنکه در بامدادی بهاری
جوانی زیبا(3) یا دیوانه ای بینوا
فراز آمد و خاموش در برابر تو بزانو در افتاد

اقبال،عشق، آزادی، وه که چه رویایی
آری، ای اوفلیا، ای دیوانه تیره بخت
تو از حرارت این رویا مانند برفی در پیش آتش گداختی
اندیشه های واهی، سخنت را در گلو شکست
و ابدیت خوفناک ،چشم نیلگونت را خیره کرد

شاعر(4)می گوید که شباهنگام در فروغ ستارگان
تو بجستجوی گلهائی که چیده ای، می آئی
آری ،او دیده است که اوفلیای سپید، در جامه بلند خود آرمیده و همچون
سوسنی درشت بر آبها موج می زند

درخت توسه درختی است که در جاهای مرطوب می روید(1.
هاملت ولیعهد دانمارک بود و چون نروژ از لحاظ جغرافیائی بر فراز دانمارک قرار گرفته رمبو به بادهای نروژ اشاره می کند(2
مقصود هاملت است( 3
مقصود شکسپیر است( 4

وحید30/10/83


هیچ نظری موجود نیست: