خرمن خاطره ها را شخم می زنم و به منقار کلام دانه های درشت را بر می کشم. در خزینه خاطره چیزهایی می ماند برای همیشه می ماند با ما، در ما. باید به مدد حافظه آنهمه خاطره را به منقاشی از غربالی گذراند. در دریای زمان، ماهی های خاطره شناورند، کدامین را برکشم؟ در او چه می دیدی؟ آن مرد پاک پاکباخته پایدار با چهره ای که به پاکی بچه ها می مانست. خود می گفت روزی در ترنی که از پاریس به شهری نزدیک می رفتم ، روبرویم خانمی بود که بچه هفت ساله اش سخت شیطنت می کرد، مادر به بچه گفت آرام باش تا این "کوچک بزرگ" با تو بازی کند و بچه آرام شد و بارزگان تا رسیدن به مقصد با او بازی کرد و بچه و مادر بچه شاد شدند و دل از او نکندند، در پایان سفر خانم گفته بود آقا چهره تان چقدر به بچه ها می ماند و بارزگان خندیده بود و می خندید و این قصه حکایت می کرد. در عید اول انقلاب، لباس نو پوشید و گفت برای من صلوات نفرستید اگر می خواهید کف بزنید و مردم کف زدند چه کف زدنی... در رثای دوستش طالقانی بزرگ، وقتی که جمعیت به عادت معهود سه صلوات می فرستادند گفت چه جواب پیامبر را می دهید که برای او یک صلوات و برای فرزندش سه صلوات می فرستید! پرشهای پیچیده را با سخن ساده می داد، وقتی می پرسیدند علت سقوط شاه چه بود، یک کلام می گفت: خودش. می گفت، شنیدم که مدافعات من در دادگاه نظامی، ضبط می شود و هر روز به گوش شاه می رسد، عافیت طلبانی نصیحت کردند آقا آرامتر، که سالهای زندانتان کمتر شود، گفتم و در دادگاه گفتم چقدر خوب است که حرف حقی به گوش شاه می رسد. بگذار سخن راست بشنود اگر بشنود و گفت امروز ما آخرین گروهی هستیم که با تکیه به قانون اساسی سخن می گوییم، سخن ما را اگر نشنود فردا با گلوله با شما سخن خواهند گفت و چنان شد که از دل نهضت جنبش چریکی چهره بست. او حرف خود را زد نتیجه آن شد 10سال زندان و تبعید به برازجان. بازی تاریخ را ببین، وکیل مدافع تسخیریش، سرهنگ آن روز و امیر امروز. ”امیر رحیمی" چنان محو جذبه و جاذبه آهن ربایی او شد که اعلامیه های نهضت را در دادگاه خواند، امیری که در 28مرداد به خانه مصدق حمله کرده بود حالا به حکم وکالت تسخیری، دفاع یاران مصدق را به عهده گرفت، دادگاه که تمام شد این وکیل مدافع مبرز به سه سال زندان محکوم شد!؟ پیر ما همیشه پذیرای حق بود، پیر بود اما همیشه تا آخرین دم ذهن جوانی داشت وقتی که ”فرزند زمان خویشتن باش" کانون پرورش فکری را به او پیشکش کردم گفت چرا جملات امام عالی (ع) را فقط به فارسی نوشته اید و اصل عربی را نیاورده اید گفتم آقای مهندس این کتاب برای نوجوانان است و من معلم عربی نیستم، این کار معلمها و مدرس هاست. خندید گفت حق با شماست. مصلحت یعنی حق را رها کردن و او مصلح بود نه مصلحت جو، نمونه اش آخرين سخنرانی او " دين و آخرت هدف بعثت انبيا" که با اين کتاب همه دريچه های کهن را بست، خط کشيد برعهد عتيق و سخنی نو آورد و دريچه ای تازه گشود. دريچه ای نو برای نسل نو. می گفت در زندان قصر که بودم، بيکار بودم، کتاب می نوشتم و کتاب می خواندم و سخنرانی می کردم. شبی خاطرات خلع يد را باز می گفتم، به مناسبت ذکر خيری از دکتر رضا فلاح کردم و ياری او را در آن سال ها ستودم و گفتم درست است که حالا همه کاره صنعت نفت است اما سندی بر خيانت او در آن سال ها نديدم از خدمت های او در آن سال ها ياد کردم . همواره از او سه چهره به ياد می ماند. سه چهره ناهماهنگ که در او هماهنگ است. اول استاد ترموديناميک دانشکده فنی، دوم سياستمداری نستوه، ستيزه گری بی سياست[ به معنای سياسی کاری] و اخر دينداری دانا، "لوتر"ی يگانه و بی همتا. اکنون او نيست اما او هميشه با ماست. شرمنده آنانی که عمل بر مجاز کردند. اما می دانم که " مادر ايران" نام مهندس بازرگان را هميشه در دل و بر لب خواهد داشت. می خواست جای خدا و مردان خدا عوض نشود. مردان خدا جانشين خدا در زمين نباشند و خدا جانشين آنان در آسمان، به نام خدا و به ياد خدا، خلق خدا را می ازارند. از او بياموزيم پارسائی و پايداری و پاکبازی و پاکی را. آری به همه پاکی ها و نه به همه پلشتی ها و پليدی ها. در اين روزها و در اين شبهای سرد سخت ذکر خاطره او ما را گرم خواهد کرد و به گرمای او شب را به سحر خواهيم رساند. خاطره آخری که از او دارم پس از نخست وزيريش بود در سينما فلسطين، در کنارش يار پايدارش دکتر سحابی بود. هرگز در دوران صدارت او را نديده بودم. ديده بودم اما از دور. اين بار مرا که ديد گفت فلانی کجائی، چرا به سراغ ما نيامدی و نمی آئی. گفتم آقای مهندس هرگز نرفته ای که تمنا کنم ترا. پنهان نبوده ای که تماشا کنم ترا. خنديد چون دوستتان داشتم و دارم، دور بودم اما جقه مهر بدان نام و نشان است که بود
غلامرضا امامی - رم – 15 ژانويه 2005
( این متن خلاصه شده است برای خواندن متن کامل اینجا کلیک کنید)
سعید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر