کل نماهای صفحه

سه‌شنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۵

هدایت : روز آخر

آن‌ها به كافه مي‌روند و زن اثيري برايشان قهوه و كنياك مي‌آورد. هدايت دست به جيب مي‌برد: نمي‌توانم مهمانتان كنم. آن‌ها لبخند مي‌زنند: ته ماندة دست و دل‌بازي اشرافي؟ هدايت رد مي‌كند: برايم ممكن نيست! يكي‌شان نگاهي شوخ مي‌اندازد و به جيب بغل او: نمي‌شود گفت نداري! هدايت دفاع كنان پس‌مي‌كشد: اين نه! يكمي به شوخي تأكيد مي‌كند: البته؛ بايد به فكر آينده بود! دومي تند مي‌پرسد: مخارج كفن و دفن؟ هدايت مي‌گويد: دست دراز كردن ياد نگرفته‌ام! يكمي مي‌خندد:داستان "تاريكخانه"! او يادداشتي در مي‌آورد و پيش چشم مي‌گيرد: "با خودم عهد كرده‌ام روزي كه كيسه‌ام ته كشيد، يا محتاج كس ديگري بشوم، به زندگي خودم خاتمه بدهم." يادداشت را مي‌بندد: لازم است بگويم چه سطر و چه صفحه‌اي؟
اگر به لینک بالا دسترسی ندارید اینجا کلیک کنید
سعید

هیچ نظری موجود نیست: