بعد از این جای دل و عقل جدا خواهم کرد
عقده های دل خود پیش تو وا خواهم کرد
ترک سجاده و تسبیح و ردا خواهم کرد
بعد از این جای وفا چون تو جفا خواهم کرد
شکوه زآیین بدت پیش خدا خواهم کرد
و الی آخر
علت اینکه ادامه این شعر را نمی نویسم، آنهایی که ده پانزده سال پیش آن را برایشان خوانده ام می دانند. ابیات بعدی به قدری تند و بی پروا سروده شده است که جای شک برای کسی در تکفیر شاعر و خواننده آن نمی گذارد. حالا اینکه چرا من امروز یکدفعه گیر دادم به این شعر خودم هم مطمئن نیستم. آخه این روزها در حال گذار از یک باریکه راهم که حسابی گیجم کرده است. دارم تکلیفم را با بسیاری باورهای گذشته ام روشن می کنم و باور کنید که کار ساده ای نیست. بگذریم
امروز دلم می خواهد از "اکبر" بنویسم. البته نه اکبر گنجی که هر چه بود با حرکتش از گذشته خودش تبری جست اما مردمان ایران زمین گناهش را نابخشودنی می دانستند و عوض شدنش را هم بخشی از استراتژی تزویر. بسیاری از دوستانش هم انتظار مرگش را می کشیدند تا برایش سوگنامه بنویسند. به قول ابراهیم نبوی این دوستان کلی شعر و رنجنامه و سوگنامه روی دستشان باد کرد و از زنده ماندن او رنجیدند. من می خواهم درباره اکبر محمدی بنویسم، جوانی که خواسته یا ناخواسته در جریانات اصلاحات و این دری وری های نو روشنفکری و نمی دونم چی چی افتاد. سعی کرد به آنچه می گوید وفادار بماند چرا که مردمان کج فهم زمانه اش نمی توانستند هضم کنند که می تواند به نحوی بیرون بیاید و زنده ماندنش مفید تر از مردن و اسطوره شدنش می باشد. از طرفی هم اشعار و مرثیه هایی که برای اکبر گنجی سروده بودند و روی دستشان مانده بود را به دلیل همنام بودن این دو می توانستند قالب کنند!! او مرد همانند تمام دیگر جوانانی که هر روزه در گوشه گوشه آن سرزمین پهناور می میرند. شاید با یک کم تفاوت البته، یعنی چطوری بگم؟ با یک کم کبودی و شکستگی استخوان و ... به یادگار از رافت اسلامی بر بدنش به دیار فراموشی رفت. باطبی هم در همان مسیر دارد قدم میزند. امیدوارم به سر عقل بیاید! مردن هیچ ثمره ای به بار نخواهد داشت. باید زنده بماند و کودکان فردای این سرزمین فقر زده خرافاتی را با داستان آرش کمانگیر و کاوه آهنگر آشنا کند. من نمی گویم که بروید تظاهرات کنید – قابل توجه دوستانی که فکر میکنند من از دور دستی بر آتش دارم و در کناره میدان نشسته می گویم لنگش کن – نه اصلا چنین ایده ای ندارم. می گویم تکلیفمان را با خودمان روشن کنیم. این فرهنگ احمقانه مرده پرستی را دور بیندازیم. از زندگان تقدیر کنیم! اگر نشد زبانی اقلا به رفتاری متفاوت از گذشته! اکبر مرد! خوب مرد که مرد! ها؟ هر روزه چند جوان در تصادفات رانندگی می میرند؟ چند خانواده داغدار می شوند؟ اینهم یکی از آنها! اصلا باطبی هم بمیرد. چه فرقی می کند؟ مگر نیم ملیون نفر در جنگ نمردند؟ مردن بخشی از مسیر زندگی است! بیایید زندگی کنیم نه مردگی! می دانم که عده ای حتی اگر به زبان نیاورند اقلا فکر می کنند که در این هوای آلوده چطور نفس باید کشید؟ منهم نمی دانم اما یک چیز را به خوبی می دانم و آنهم این است که از خودمان شروع کنیم. به ما چه که دیگران درباره ما چه فکر می کنند! شاید اینطوری یک اتفاقی بیفتد!! البته منظورم اتفاق خوب است
پر کن پیاله را
کین آب آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد
وین جامها که از پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزد به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد
آن بی ستاره ام که سرابم نمی برد
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمی برد
پر کن پیاله را
سعید
عقده های دل خود پیش تو وا خواهم کرد
ترک سجاده و تسبیح و ردا خواهم کرد
بعد از این جای وفا چون تو جفا خواهم کرد
شکوه زآیین بدت پیش خدا خواهم کرد
و الی آخر
علت اینکه ادامه این شعر را نمی نویسم، آنهایی که ده پانزده سال پیش آن را برایشان خوانده ام می دانند. ابیات بعدی به قدری تند و بی پروا سروده شده است که جای شک برای کسی در تکفیر شاعر و خواننده آن نمی گذارد. حالا اینکه چرا من امروز یکدفعه گیر دادم به این شعر خودم هم مطمئن نیستم. آخه این روزها در حال گذار از یک باریکه راهم که حسابی گیجم کرده است. دارم تکلیفم را با بسیاری باورهای گذشته ام روشن می کنم و باور کنید که کار ساده ای نیست. بگذریم
امروز دلم می خواهد از "اکبر" بنویسم. البته نه اکبر گنجی که هر چه بود با حرکتش از گذشته خودش تبری جست اما مردمان ایران زمین گناهش را نابخشودنی می دانستند و عوض شدنش را هم بخشی از استراتژی تزویر. بسیاری از دوستانش هم انتظار مرگش را می کشیدند تا برایش سوگنامه بنویسند. به قول ابراهیم نبوی این دوستان کلی شعر و رنجنامه و سوگنامه روی دستشان باد کرد و از زنده ماندن او رنجیدند. من می خواهم درباره اکبر محمدی بنویسم، جوانی که خواسته یا ناخواسته در جریانات اصلاحات و این دری وری های نو روشنفکری و نمی دونم چی چی افتاد. سعی کرد به آنچه می گوید وفادار بماند چرا که مردمان کج فهم زمانه اش نمی توانستند هضم کنند که می تواند به نحوی بیرون بیاید و زنده ماندنش مفید تر از مردن و اسطوره شدنش می باشد. از طرفی هم اشعار و مرثیه هایی که برای اکبر گنجی سروده بودند و روی دستشان مانده بود را به دلیل همنام بودن این دو می توانستند قالب کنند!! او مرد همانند تمام دیگر جوانانی که هر روزه در گوشه گوشه آن سرزمین پهناور می میرند. شاید با یک کم تفاوت البته، یعنی چطوری بگم؟ با یک کم کبودی و شکستگی استخوان و ... به یادگار از رافت اسلامی بر بدنش به دیار فراموشی رفت. باطبی هم در همان مسیر دارد قدم میزند. امیدوارم به سر عقل بیاید! مردن هیچ ثمره ای به بار نخواهد داشت. باید زنده بماند و کودکان فردای این سرزمین فقر زده خرافاتی را با داستان آرش کمانگیر و کاوه آهنگر آشنا کند. من نمی گویم که بروید تظاهرات کنید – قابل توجه دوستانی که فکر میکنند من از دور دستی بر آتش دارم و در کناره میدان نشسته می گویم لنگش کن – نه اصلا چنین ایده ای ندارم. می گویم تکلیفمان را با خودمان روشن کنیم. این فرهنگ احمقانه مرده پرستی را دور بیندازیم. از زندگان تقدیر کنیم! اگر نشد زبانی اقلا به رفتاری متفاوت از گذشته! اکبر مرد! خوب مرد که مرد! ها؟ هر روزه چند جوان در تصادفات رانندگی می میرند؟ چند خانواده داغدار می شوند؟ اینهم یکی از آنها! اصلا باطبی هم بمیرد. چه فرقی می کند؟ مگر نیم ملیون نفر در جنگ نمردند؟ مردن بخشی از مسیر زندگی است! بیایید زندگی کنیم نه مردگی! می دانم که عده ای حتی اگر به زبان نیاورند اقلا فکر می کنند که در این هوای آلوده چطور نفس باید کشید؟ منهم نمی دانم اما یک چیز را به خوبی می دانم و آنهم این است که از خودمان شروع کنیم. به ما چه که دیگران درباره ما چه فکر می کنند! شاید اینطوری یک اتفاقی بیفتد!! البته منظورم اتفاق خوب است
پر کن پیاله را
کین آب آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد
وین جامها که از پی هم می شود تهی
دریای آتش است که ریزد به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد
آن بی ستاره ام که سرابم نمی برد
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمی برد
پر کن پیاله را
سعید
پی نوشت: برای دیدن مرثیه های سوزناکی که برای اکبر محمدی نوشته شده به اینجا سر بزنید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر