داستان "باطبی" را امروز برای همکار جوانم به خلاصه گفتم. گفت که آن را اصلا نمی فهمد! گفتمش منهم که آن فضا را زیسته ام و در حجم آن غوطه خورده ام در فهم آن مشکل دارم چه برسد به تو که تا خاطرت مانده چشمانت را زیر آسمانی آبی گشوده ای. گفت اما یک چیز را به خوبی حس می کند و آنهم درخواست عاجزانه همسر جوانش برای رهایی اوست
عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
سعید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر