چنین پیداست که خونریزی پس از خونریزی به او دست داده بود. نتونستند جلوش را بگیرند. من درون اتاق رفتم و پهلوی کاترین ماندم تا هنگامی که مرد. در تمام مدت بیهوش بود و جان دادنش زیاد طول نکشید. بیرون اتاق در تالار با دکتر حرف زدم : (( کاری هست که من امشب انجام بدم؟))((نه.کاری نیست. ممکنه شما رو به هتلتون برسونم؟))((نه. متشکرم می خوام قدری همین جا بمونم.))
((می دونم جای حرف نیست . نمی تونم به شما بگم ...))
گفتم :((نه. جای حرف زدن نیست.))گفت:((شب بخیر.ممکن نیست شما رو به هتل برسونم؟((نه متشکرم.))گفت:((تنها کاری بود که می شد کرد. نتیجه عمل ...))گفتم : ((میل ندارم درباره ش صحبت کنم.))((من میل داشتم شما رو به هتلتون برسونم.))
((نه متشکرم.))دکتر به آن سوی تالار رفت. من به سوی در اتاق رفتم. یکی از پرستارها گفت:((شما حق ندارید بیاید تو.))گفتم:((چرا حق دارم.))((هنوز حق ندارید بیاید تو.))گفتم :((تو برو بیرون.اون یکی هم همینطور.))ولی پس از آنکه آنها را بیرون کردم و در را بستم و چراغ را روشن کردم دیدم فایده یی ندارد.مثل این بود که با مجسمه یی خداحافظی کنم. کمی بعد بیرون رفتم و بیمارستان را ترک گفتم و زیر باران به هتل رفتم.
--------------------
پاراگرافی از کتاب وداع با اسلحه شاهکاره ارنست همینگوی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر