مجلس ختم دکتر شمس الدين بديع بود امشب. شوهر خانم ژاله اصفهاني.
ارباب هنر و ادب و سياست لندن جمع بودند برای تسليت به شاعری که جوانی اش در شوروی گذشته بود همراه شوهری دانشمند و مبارز که حال در 83 سالگي، پس از چند سال بهت و فراموشي، در لندن درگذشته بود.
من سروده تازه ای خواندم که خيلی ها نسخه ای از آن خواستند، نداشتم. بعضی ها پرسيدند راجع به مرحوم بديع بود؟ گفتم نه. مسعود بهنود گفت سوغات ايام بيمارستان است. گفتم همان روزها شروع شد.
اينجا ميگذارمش برای همه شما. (البته منظور هادی وب لاگ خودش است!)
دلم ميخواهد الزايمر بگيرم
که لبريز از فراموشی بميرم
دلم خواهد ندانم در چه حال ام
کجايم، در چه تاريخ و چه سال ام
نخواهم حافظه چندان بپايد
که تاريخ و رقم يادم بيايد
به تاريخ هزار و سيصد و کي؟
بريدند از نيستان ناله زن ني؟
به تاريخ هزار و سيصد و چند؟
ز لب هامان تبسم رفت و لبخند؟
نخواهم سال ها را با شماره
که ميسازم به ايما و اشاره
به سال يکهزار و سيصد و غم
اصول سرنوشتم شد فراهم
به سال يکهزار و سيصد و درد
مرا آينده سوی خود صدا کرد
گمانم در هزار و سيصد و هيچ
شدم پويای راه پيچ در پيچ
ندانم در هزار و سيصد و پوچ
به چه اميد کردم از وطن کوچ
نميخواهم به ياد آرم چه ها شد
که پی در پی وطن غرق بلا شد
چگونه در هزار و سيصد و نفت
خودم ديدم که جانم از بدن رفت
گرسنه بود ملت بر سر گنج
به سال يکهزار و سيصد و رنج
چه سالی رفت ملت در ته چاه
به تاريخ هزار و سيصد و شاه
به سال يکهزار و سيصد و دق
چه شد؟ تبعيد شد دکتر مصدق
به تاريخ هزار و سيصد و زور
همه اسباب استبداد شد جور
به تاريخ هزار و سيصد و جهل
فريب ملتی آسان شد و سهل
به سال يکهزار و سيصد و باد
خودم توی خيابان ميزدم داد
به سال يکهزار و سيصد و دين
به کشور خيمه زن شد دولت کين
چه سالی شيخ بر ما گشت پيروز
به تاريخ هزار و سيصد و گوز
دلم خواهد فراموشی بگيرم
که در آفاق الزايمر بميرم
بطوری گم کنم سررشته خويش
که يادی ناورم از کشته خويش
نه بشناسم هلال ماه نو را
نه خاطر آورم وقت درو را
اگر جنت دروغ هرچه دين است
فراموشی بهشت راستين است
هادی خرسندی – لندن - يکشنبه ٢٣ ژانويه ٢٠٠۵
( با سپاس از اکبر سردوزامی که « هزار و سيصد و گوز » را اول گفت.)
رامتین
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر