قدم زدن در جنگل
دراز کشیدن بر سبزه ها
کنار دریاچه و کوهستانی نشستن
گله یی گوسفند را تماشا کردن
و با سگی سخن گفتن
به صدای آتش بخاری گوش دادن
با انسان هایی که دوستشان داری
!روزها را رج زدن
آزادی تجربه شده
...آزادی دوست داشتنی
شرمنده از نوشتن اسم شاعر معذورم
وحید 11/4/83
کل نماهای صفحه
چهارشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۳
تنهایی
از کوه بلندی بالا رفت.
تنها کوههايی که به عمرش ديده بود سه تا آتشفشانهای اخترک خودش بود که تا سر زانويش میرسيد و از آن يکی که خاموش بود جای چارپايه استفاده میکرد. اين بود که با خودش گفت: «از سر يک کوه به اين بلندی میتوانم به يک نظر همهی سياره و همهی آدمها را ببينم...» اما جز نوکِ تيزِ صخرههای نوکتيز چيزی نديد.
همين جوری گفت: -سلام.
طنين بهاش جواب داد: -سلام... سلام... سلام...
شهريار کوچولو گفت: -کی هستيد شما؟
طنين بهاش جواب داد: -کی هستيد شما... کی هستيد شما... کی هستيد شما...
گفت: -با من دوست بشويد. من تک و تنهام.
طنين بهاش جواب داد: -من تک و تنهام... من تک و تنهام... من تک و تنهام...
آنوقت با خودش فکر کرد: «چه سيارهی عجيبی! خشکِخشک و تيزِتيز و شورِشور. اين آدمهاش که يک ذره قوهی تخيل ندارند و هر چه را بشنوند عينا تکرار میکنند... تو اخترک خودم گلی داشتم که هميشه اول او حرف میزد...»
گوشه ای از کتاب شازده کوچولو
وحید 10/4/83
تنها کوههايی که به عمرش ديده بود سه تا آتشفشانهای اخترک خودش بود که تا سر زانويش میرسيد و از آن يکی که خاموش بود جای چارپايه استفاده میکرد. اين بود که با خودش گفت: «از سر يک کوه به اين بلندی میتوانم به يک نظر همهی سياره و همهی آدمها را ببينم...» اما جز نوکِ تيزِ صخرههای نوکتيز چيزی نديد.
همين جوری گفت: -سلام.
طنين بهاش جواب داد: -سلام... سلام... سلام...
شهريار کوچولو گفت: -کی هستيد شما؟
طنين بهاش جواب داد: -کی هستيد شما... کی هستيد شما... کی هستيد شما...
گفت: -با من دوست بشويد. من تک و تنهام.
طنين بهاش جواب داد: -من تک و تنهام... من تک و تنهام... من تک و تنهام...
آنوقت با خودش فکر کرد: «چه سيارهی عجيبی! خشکِخشک و تيزِتيز و شورِشور. اين آدمهاش که يک ذره قوهی تخيل ندارند و هر چه را بشنوند عينا تکرار میکنند... تو اخترک خودم گلی داشتم که هميشه اول او حرف میزد...»
گوشه ای از کتاب شازده کوچولو
وحید 10/4/83
سهشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۳
و اما زن
و اما زن
زن فرشته ای است که به زندگانی انسان روح و به حیات بشری قیمت می دهد. محمد مسعود
زن مخزن اسرار خلقت است. کارل کونزوکو
خوشبخت ترین زن کسی است که مرد را بعد از ازدواج بهترین مرد جهان بکند. نیوتن
تمدن نتیجه نفوذ زنان پارسا ست. امرسون
اینهم در جواب رامتین یا صحیحتر بگویم جناب نبوی.
ناهید
زن فرشته ای است که به زندگانی انسان روح و به حیات بشری قیمت می دهد. محمد مسعود
زن مخزن اسرار خلقت است. کارل کونزوکو
خوشبخت ترین زن کسی است که مرد را بعد از ازدواج بهترین مرد جهان بکند. نیوتن
تمدن نتیجه نفوذ زنان پارسا ست. امرسون
اینهم در جواب رامتین یا صحیحتر بگویم جناب نبوی.
ناهید
اسیر
ترا می خواهم و دانم که هرگز
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روش
من این کنج قفس مرغی اسیرم
ز پشت میله های سرد و تیره
نگاه حسرتم حیران به رویت
در این فکرم که دستی پیش آید
و من ناگه گشایم پر به سویت
در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خاموش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم
در این فکرم و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست
ز پشت میله ها هر صبح روشن
نگاه کودکی خندد به رویم
چو من سر می کنم آواز شادی
لبش با بوسه می آید به سویم
اگر ای آسمان خواهم که یک روز
از این زندان خاموش پر بگیرم
به چشم کودک گریان چه گویم
زمن بگذر که من مرغی اسیرم
من آن شمعم که با سوز دل خویش
فروزان می کنم ویرانه ای را
اگر خواهم که خاموشی گزینم
پریشان می کنم کا شانه ای را
زنده یاد : فروغ فرخزاد
ساناز
به کام دل در آغوشت نگیرم
تویی آن آسمان صاف و روش
من این کنج قفس مرغی اسیرم
ز پشت میله های سرد و تیره
نگاه حسرتم حیران به رویت
در این فکرم که دستی پیش آید
و من ناگه گشایم پر به سویت
در این فکرم که در یک لحظه غفلت
از این زندان خاموش پر بگیرم
به چشم مرد زندانبان بخندم
کنارت زندگی از سر بگیرم
در این فکرم و دانم که هرگز
مرا یارای رفتن زین قفس نیست
اگر هم مرد زندانبان بخواهد
دگر از بهر پروازم نفس نیست
ز پشت میله ها هر صبح روشن
نگاه کودکی خندد به رویم
چو من سر می کنم آواز شادی
لبش با بوسه می آید به سویم
اگر ای آسمان خواهم که یک روز
از این زندان خاموش پر بگیرم
به چشم کودک گریان چه گویم
زمن بگذر که من مرغی اسیرم
من آن شمعم که با سوز دل خویش
فروزان می کنم ویرانه ای را
اگر خواهم که خاموشی گزینم
پریشان می کنم کا شانه ای را
زنده یاد : فروغ فرخزاد
ساناز
دوشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۳
خنده ی تو
نان را بگیر از من
هوا رابگیر اما
!خنده ات را نه
گل سرخ را مگیر
!سوسنی را که می کاری
آبی که از شعف تو سرریز می شود
!و موج ناگهان نقره را که می زایی
از جنگی دشوار باز می آیم
با نگاهی خسته
که جهان راکد را دیده است
لیکن چندان که خنده ات در آسمان می ریزد
!دروازه های زنده گی به رویم گشوده می شوند
!خنده ات در تاریک ترین لحظه می شکفد
!اگر دیدی خونم بر سنگ فرش خیابان جاریست بخند
چرا که خنده ی تو شمشیر برهنه است
!در دستان من
خنده ات در پاییز موج کف آلود دریا را زنده می کند
و در بهار خنده ات را می خواهم
!چونان گلی که همه عمر چشم در راه آن بوده ام
گل آبی
!گل سرخ میهنم که می خواندم
بر شب بخند
بر روز
بر ماه بر پس کوچه های پیچ پیچ جزیره
بر این پسرک کم رو که دوستت می دارد
هنگامی که چشم می گشایم
هنگامی که چشم می بندم
هنگامی که می روم
هنگامی که باز می گردم
نان را بگیر
هوا را بگیر
روشنی بهار را بگیر از من
اما خنده ات را نه
تا چشم از جهان فرو نبندم
پابلو نرودا
وحید 8/4/83
هوا رابگیر اما
!خنده ات را نه
گل سرخ را مگیر
!سوسنی را که می کاری
آبی که از شعف تو سرریز می شود
!و موج ناگهان نقره را که می زایی
از جنگی دشوار باز می آیم
با نگاهی خسته
که جهان راکد را دیده است
لیکن چندان که خنده ات در آسمان می ریزد
!دروازه های زنده گی به رویم گشوده می شوند
!خنده ات در تاریک ترین لحظه می شکفد
!اگر دیدی خونم بر سنگ فرش خیابان جاریست بخند
چرا که خنده ی تو شمشیر برهنه است
!در دستان من
خنده ات در پاییز موج کف آلود دریا را زنده می کند
و در بهار خنده ات را می خواهم
!چونان گلی که همه عمر چشم در راه آن بوده ام
گل آبی
!گل سرخ میهنم که می خواندم
بر شب بخند
بر روز
بر ماه بر پس کوچه های پیچ پیچ جزیره
بر این پسرک کم رو که دوستت می دارد
هنگامی که چشم می گشایم
هنگامی که چشم می بندم
هنگامی که می روم
هنگامی که باز می گردم
نان را بگیر
هوا را بگیر
روشنی بهار را بگیر از من
اما خنده ات را نه
تا چشم از جهان فرو نبندم
پابلو نرودا
وحید 8/4/83
جمعه، تیر ۰۵، ۱۳۸۳
موسس نخستین مدرسه دخترانه در ایران که بود؟ قسمت دوم
با همه اين احوال، فعاليت مدرسه دوشيزگان، يك ماه بيشتر نپاييد. هنگامي كه مجلس را به توپ بسته بودند، يكي از روحانيون كه در شاهزاده عبدالعظيم سر منبر رفته و فرياد زده بود: «واشريعتا كه مملكت مشروطه شد.» روزي هم فرياد زد: «بر آن مملكت بايد گريست كه در آن دبستان دوشيزگان باز شده است. مردم هم زار زار گريستند و آقاي سيد علي شوشتري ورقه اي چاپ كرد كه عنوانش از اين قرار بود «اين دبستان دوشيزگان كه بي بي خانم افتتاح كرده است. اين زن مفاسد دينيه دارد، در منزلش تار مي زنند و خانه اش اجتماع هنرمندان است.» اين تكفير نامه را دم واگن هاي اسبي ورقه اي يك شاهي فروختند، مردم هم خريدند و مخالفت ها آغاز شد. كار مخالفت با اين مدرسه آن قدر بالا گرفت كه گروهي از سنت گرايان در صدد ويران كردن مدرسه برآمدند. مشروطه خواهان و نمايندگان مجلس شوراي ملي از بيم تبديل شدن مخالفت با دبستان دوشيزگان به يك بحران سياسي، به مقابله با مخالفان بر نيامدند. آنها اميدوار بودند كه مخالفت ها به تدريج كاهش يابد و شرايط براي بازگشايي مدرسه در آينده فراهم شود. «بي بي خانم» براي يافتن علل مخالفت ها، به ديدار وزير معارف وقت «مخبر السلطنه هدايت» رفت. وزير در پاسخ به شكايت او توصيه كرد: «صلاح در اين است كه مدرسه تعطيل شود.» بي بي با خشم جواب داد: «اگر شما كه وزير هستيد نمي توانيد اين مدرسه را نگه داريد، من با لچكم نگه مي دارم» اما موفق نشد و سرانجام «دوشيزگان» پس از تقريبا يك ماه فعاليت در اواسط ربيع الاول 1335 هجري قمري تعطيل شد. اما تعطيلي مدرسه و تبليغات عوام فريبانه مخالفان، موجب دلسردي اين زن نشد و مبارزه براي بازگشايي مدرسه را آغاز كرد. سرانجام با حمايت برخي از مشروطه خواهان، اين تلاش ها به ثمر نشست و «دوشيزگان» بار ديگر پس از يك سال تعطيلي در پانزدهم ربيع الاول 1326 فعاليت خود را آغاز كرد. تا جايي كه منابع تاريخي نشان مي دهند، مدرسه دخترانه ديگري كه در اين دوره تاسيس شد، «مكتب دختران» نام داشت. اين مدرسه در روز 16 ربيع الاول 1326 افتتاح شد و از جمادي الاول همان سال فعاليت خود را آغاز كرد. در اين مدرسه، بر خلاف دبستان دوشيزگان، ادبيات فارسي، تاريخ ايران جغرافي و حساب آموزش داده نمي شد و محتواي مطالب آموزشي، عموما اخلاقي و تربيتي بود. موسس اين مدرسه، مردي به نام «محمد آقا» بود و تمام كاركنان مدرسه، از مدير و ناظم و معلمين، همه از طايفه زنان بودند. «محمد آقا» محافظه كاري را تا به آن جا رسانده بود كه در «اعلان» نام نويسي مدرسه، تاكيد كرده بود «حتي طفل شش ساله ذكور حق دخول به مكتب را نخواهد داشت.» پس از گذشت حدود يك قرن از بازگشايي اين دو مدرسه، هنوز اطلاع دقيقي در مورد بسته شدن و توقف فعاليت هاي آنها وجود ندارد. اما احتمال دارد كه كودتاي محمد علي شاه و به توپ بستن مجلس شوراي ملي كه بيست روز پس از آغاز به كار «مكتب دختران» به وقوع پيوست، فعاليت اين مدرسه و دبستان دوشيزگان را متوقف كرده باشد. مرگ بي بي در سال 1300 هجري شمسي، اتفاق افتاد. پس از اين حادثه تا تاريخ 1322 هجري شمسي، ساختمان مدرسه دوشيزگان به شكل سابق خود باقي مانده بود. اما در اين تاريخ، بازماندگان، ساختمان را به 35 هزار تومان فروختند و بخشي از تاريخ ايران هم با آن به فروش رسيد. امروز، همه بچه هاي بي بي خانم، از اين جهان سفر كرده اند ولي نواده هايش هنوز مي توانند خاطراتي از آن دوره را بازگو كنند. «مه لقا ملاح»، «رييس جمعيت زنان مبارزه با آلودگي محيط زيست» دختر خديجه افضل وزيري و نوه بي بي خانم اكنون 87 سال دارد و با همسر 90 ساله اش عاشقانه زندگي مي كند و با اين همه، با شوق و علاقه مندي، قصه مادربزرگش را برايمان تعريف مي كند
منابع: هدف ها و مبارزه زن ايراني از انقلاب مشروطه تا عصر پهلوي، اثر محمد حسين خسروپناه
بي بي خانم استر آبادي و افضل وزيري، اثر افسانه نجم آبادي و محمد توكلي طرقي
برگرفته از سایت گویا
سعید
منابع: هدف ها و مبارزه زن ايراني از انقلاب مشروطه تا عصر پهلوي، اثر محمد حسين خسروپناه
بي بي خانم استر آبادي و افضل وزيري، اثر افسانه نجم آبادي و محمد توكلي طرقي
برگرفته از سایت گویا
سعید
ایران من
چند روزه پیش حاج خانوم با گروه فرهنگسرایه امیر کبیر بیرون رفته بودن
که یکی از اعضا شعری رو در ماشین می خونه که برای ایشون جالب بوده
برای همین درخواست می کنه براش بنویسن تا اینکه تو وبلاگمون نوشته بشه
در هر صورت با توجه به اینکه الان بحث مهاجرت تو وبلاگمون در جریانه
نگرش این طیف از جامعه هم ,به این موضوع خالی از لطف نیست
عشق وطن
در شهر و دیار من یا کشور ایران
نقشی ست که در قاهره و شام و یمن نیست
در ساحل بحر خزر و ساحل گیلان
موجی ست که در ساحل دریای عدن نیست
در دامن گلهای دل آویز شمیران
عطری ست که در پیکر آهوی ختن نیست
آواره گی و خانه به دوشی و غریبی
دردی ست که همتاش در این دیر کهن نیست
آواره ام و خسته و سرگشته و حیران
هر جا که روم هیچ سرا خانه من نیست
من بهر چه خوانم غزل سعدی و حافظ
در شهر و دیاری که در آن فهم سخن نیست
هر کس که زند طعنه به ایرانی و ایران
بی شبه که مغزش به سر و روح به تن نیست
پاریس قشنگ است ولی نیست چو تهران
لندن به دل آویزی شیراز کهن نیست
هر چند که سر سبز بود دامنه آلپ
چون دامنه البرز پر از چین و شکن نیست
این کوه بلند است و لی نیست دماوند
این رود چه زیباست ولی رود تجن نیست
این شهر عظیم ست ولی شهر غریب است
این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
هر جا که روم روی به هر سوی که آرم
فکری بجز از فکر وطن, ذکر وطن ,عشق وطن نیست
شاعر گمنام
که یکی از اعضا شعری رو در ماشین می خونه که برای ایشون جالب بوده
برای همین درخواست می کنه براش بنویسن تا اینکه تو وبلاگمون نوشته بشه
در هر صورت با توجه به اینکه الان بحث مهاجرت تو وبلاگمون در جریانه
نگرش این طیف از جامعه هم ,به این موضوع خالی از لطف نیست
عشق وطن
در شهر و دیار من یا کشور ایران
نقشی ست که در قاهره و شام و یمن نیست
در ساحل بحر خزر و ساحل گیلان
موجی ست که در ساحل دریای عدن نیست
در دامن گلهای دل آویز شمیران
عطری ست که در پیکر آهوی ختن نیست
آواره گی و خانه به دوشی و غریبی
دردی ست که همتاش در این دیر کهن نیست
آواره ام و خسته و سرگشته و حیران
هر جا که روم هیچ سرا خانه من نیست
من بهر چه خوانم غزل سعدی و حافظ
در شهر و دیاری که در آن فهم سخن نیست
هر کس که زند طعنه به ایرانی و ایران
بی شبه که مغزش به سر و روح به تن نیست
پاریس قشنگ است ولی نیست چو تهران
لندن به دل آویزی شیراز کهن نیست
هر چند که سر سبز بود دامنه آلپ
چون دامنه البرز پر از چین و شکن نیست
این کوه بلند است و لی نیست دماوند
این رود چه زیباست ولی رود تجن نیست
این شهر عظیم ست ولی شهر غریب است
این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
هر جا که روم روی به هر سوی که آرم
فکری بجز از فکر وطن, ذکر وطن ,عشق وطن نیست
شاعر گمنام
خدایا
نه نمیشود رفت و گذشت و ندید
هنوز چشمی پشت پنجره منتظر است
و نگاهش به آن سو دودو می زند
و صدای تپ تپ دلی را نشنید
که بی تاب و بی قرار دل دل می کند
برای سیر دیدنش
خدایا, خدایاآن روز مبادا
آن روز بی عشق هرگز مباد
فاطمه
هنوز چشمی پشت پنجره منتظر است
و نگاهش به آن سو دودو می زند
و صدای تپ تپ دلی را نشنید
که بی تاب و بی قرار دل دل می کند
برای سیر دیدنش
خدایا, خدایاآن روز مبادا
آن روز بی عشق هرگز مباد
فاطمه
تقدیم به خانومها
زنان و مردان
پشت سر هر مرد بزرگ يك زن بزرگ است و پشت سر هر زن بزرگ يك مرد بيعرضه.
زنان بدون مردان
پشت سر هر مرد بزرگ يك زن بزرگ است و پشت سر هر زن بزرگ يك مرد بيعرضه.
زنان و مردان
زنان معمولاً در مورد شوهرشان فاشيستند، اما در مورد شوهر ديگران دموكراتند. البته مردان هم همينطورند.
زنان و شوهران
ده سال زندگي آرام پس از مرگ شوهر بزرگترين پاداش طبيعت به رنجهاي زنان در زندگي خانوادگي است.
مرد باهوش
آقای سیاستمدار موفق آرزو کرد ده برابر باهوش شود، یک تاجر موفق شد. آرزو کرد صد برابر باهوش شود، هنرمند بزرگی شد. آرزو کرد هزار برابر باهوش شود، زن شد.
بهشت زنان
بهشت زیر پای مادران است. احتمالا به همین دلیل در بهشت درمقابل هر مرد ده زن وجود خواهد داشت.
زنان فیلسوف
در تمام تاریخ فلسفه حتی یک زن را هم نمی توانید پیدا کنید....
واقعا مردها دلشان به همین چیزهای احمقانه خوش است.
عزیزم! بهت نیاز دارم
علت اینکه مردان به زنان نیاز دارند این است که نمی دانند بدون یک زن چطور می شود زندگی کرد. و علت اینکه زنان به مردان نیاز دارند این است که از جابجاکردن اشیاء سنگینی مثل یخچال و مبل و کمد خوششان نمی آید.
گرایش فلسفی
فقط یک مرد وقتی زنی بداخلاق داشته باشد می تواند فیلسوف بزرگی شود، اما اگر زن خوش اخلاقی داشته باشد مثل آدم زندگی اش را می کند.
عاشقانه ای برای تو
اکثر شاعران مرد برای زنان اشعار عاشقانه می سرایند و اکثر شاعران زن از قول مردانی که برای زنان شعر عاشقانه می سرایند، شعرهایشان را می نویسند.
دوستان خودتون هم می دونید که من-رامتین- اصلا آدم این جور حرفا نیستم اما ابراهیم نبوی ظاهرا هست
پشت سر هر مرد بزرگ يك زن بزرگ است و پشت سر هر زن بزرگ يك مرد بيعرضه.
زنان بدون مردان
پشت سر هر مرد بزرگ يك زن بزرگ است و پشت سر هر زن بزرگ يك مرد بيعرضه.
زنان و مردان
زنان معمولاً در مورد شوهرشان فاشيستند، اما در مورد شوهر ديگران دموكراتند. البته مردان هم همينطورند.
زنان و شوهران
ده سال زندگي آرام پس از مرگ شوهر بزرگترين پاداش طبيعت به رنجهاي زنان در زندگي خانوادگي است.
مرد باهوش
آقای سیاستمدار موفق آرزو کرد ده برابر باهوش شود، یک تاجر موفق شد. آرزو کرد صد برابر باهوش شود، هنرمند بزرگی شد. آرزو کرد هزار برابر باهوش شود، زن شد.
بهشت زنان
بهشت زیر پای مادران است. احتمالا به همین دلیل در بهشت درمقابل هر مرد ده زن وجود خواهد داشت.
زنان فیلسوف
در تمام تاریخ فلسفه حتی یک زن را هم نمی توانید پیدا کنید....
واقعا مردها دلشان به همین چیزهای احمقانه خوش است.
عزیزم! بهت نیاز دارم
علت اینکه مردان به زنان نیاز دارند این است که نمی دانند بدون یک زن چطور می شود زندگی کرد. و علت اینکه زنان به مردان نیاز دارند این است که از جابجاکردن اشیاء سنگینی مثل یخچال و مبل و کمد خوششان نمی آید.
گرایش فلسفی
فقط یک مرد وقتی زنی بداخلاق داشته باشد می تواند فیلسوف بزرگی شود، اما اگر زن خوش اخلاقی داشته باشد مثل آدم زندگی اش را می کند.
عاشقانه ای برای تو
اکثر شاعران مرد برای زنان اشعار عاشقانه می سرایند و اکثر شاعران زن از قول مردانی که برای زنان شعر عاشقانه می سرایند، شعرهایشان را می نویسند.
دوستان خودتون هم می دونید که من-رامتین- اصلا آدم این جور حرفا نیستم اما ابراهیم نبوی ظاهرا هست
برای عزیزترین برادرم وحید
او که می رود نخواهد ماند
او که رفته است، خواهد رسید
او که پشیمان است ، هنوز در راه است
از این همه شکستن سکوت
تنها آگاهی و عشق بود سهم ما
ماندن حرفی است عجیبتر
از آمدن و شدن
بشنو ای رفیق
دایره را دور باطل است
که می گریاند
نه غم ماندن و نه غصه قصه رفتن و نرسیدن
سعید
او که رفته است، خواهد رسید
او که پشیمان است ، هنوز در راه است
از این همه شکستن سکوت
تنها آگاهی و عشق بود سهم ما
ماندن حرفی است عجیبتر
از آمدن و شدن
بشنو ای رفیق
دایره را دور باطل است
که می گریاند
نه غم ماندن و نه غصه قصه رفتن و نرسیدن
سعید
پنجشنبه، تیر ۰۴، ۱۳۸۳
!یک سوال ساده از ابو سعید ابی الخیر
او که می ماند, نخواهد رفت
او که رفته است, نخواهد رسید
او که رسیده است, پشیمان است
این همه از شکستن سکوت
!چه عاید آینه شد
رفتن هم حرف عجیبی
شبیه اشتباه آمدن است
...تو بگو
دایره تا کجای این نقطه خواهد گریست
سید علی صالحی
وحید 5/4/83
او که رفته است, نخواهد رسید
او که رسیده است, پشیمان است
این همه از شکستن سکوت
!چه عاید آینه شد
رفتن هم حرف عجیبی
شبیه اشتباه آمدن است
...تو بگو
دایره تا کجای این نقطه خواهد گریست
سید علی صالحی
وحید 5/4/83
سلام پانیذ خانوم
سلام خوبان
اول اینکه پانیذ خانوم سلام امیدوارم که خوشبخت شوید
اگر من مطلبی گفتم عین حقیقت بوده و دروغ نگفتم که شما ناراحت می شوید دوما دوستی من با وحید بیش از ده سال می باشد و شما بهتر است که جای اینکه میونه مارو بهم بزنید به فکر شناختن دوستان نامزدتان باشید تا با اخلاقشان آشنا شوید
چون من با وحید راحتم این حقایق را گفتم وگرنه خوب می توانستم بگم که پانته آ دختر عموی شما هم بزودی با اتابک نامزد می شوند
و فکر سفر به کانادا را هم کسی جز پانته آ در سر اتابک ننداخته است این موضوع را اتابک به معلم زبانش گفته است
امیدوارم که پانته آ هم مثل شما به جمع وبلاگ نویسان اضافه شود
بدرود
علی پرشین 4/4/83
اول اینکه پانیذ خانوم سلام امیدوارم که خوشبخت شوید
اگر من مطلبی گفتم عین حقیقت بوده و دروغ نگفتم که شما ناراحت می شوید دوما دوستی من با وحید بیش از ده سال می باشد و شما بهتر است که جای اینکه میونه مارو بهم بزنید به فکر شناختن دوستان نامزدتان باشید تا با اخلاقشان آشنا شوید
چون من با وحید راحتم این حقایق را گفتم وگرنه خوب می توانستم بگم که پانته آ دختر عموی شما هم بزودی با اتابک نامزد می شوند
و فکر سفر به کانادا را هم کسی جز پانته آ در سر اتابک ننداخته است این موضوع را اتابک به معلم زبانش گفته است
امیدوارم که پانته آ هم مثل شما به جمع وبلاگ نویسان اضافه شود
بدرود
علی پرشین 4/4/83
موسس نخستين مدرسه دخترانه در ايران که بود؟ قسمت اول
نگاهي به گشايش و تعطيل نخستين مدارس دخترانه در ايران، شبنم رحمتي، ميراث فرهنگي
آنچه از زنان حرم ناصرالدين شاه در خاطره ها مانده است تصويري تار است از زناني منفعل، متظاهر، مزور و توطئه گر كه به بيكارگي شهره بودند، اما آنچه كه شايد در كمتر خاطري حك شده باشد، اين نكته است كه نخستين موسس مدرسه دخترانه در ايران، «بي بي خانم استرآبادي» از حرمسراي ناصري برخاست. در سال هاي سلطنت ناصرالدين شاه، «خديجه خانم» ملاباجي شكوه السلطنه بود. شكوه السلطنه يكي از زنان ناصرالدين شاه و مادر مظفرالدين شاه بود. خديجه خانم همسر «محمد باقر» سركرده سواره استرآبادي، به كودكان حرمسراي ناصري، مشق مي آموخت. در سال 1274 هجري قمري، ملاباجي حرم، دختري به دنيا آورد كه نامش را «بي بي» نهادند. اين دختر، همچنان كه نزد پدر و مادر رسم زندگي مي آموخت، به شيطنت و بازيگوش در حرم ناصرالدين شاه مشغول بود و از لا به لاي درس هايي كه مادرش به كودكان حرم مي داد چيزكي مي آموخت. روزي ناصرالدين شاه، هنگام گذشتن از داخل حرمسرا، چشمش به حروف الف و ب افتاد كه روي شيشه اطاق هاي حرمسرا نوشته بودند، پرس و جو كرد، معلوم شد كار بي بي است، از آن روز دستور داد اين دختر نيز همراه ساير كودكان حرم «سواد» بياموزد. «بي بي خانم استرآبادي» در بيست و دو يا سه سالگي با موسي خان وزيري از مهاجران قفقازي كه به بريگاد قزاق پيوسته بود بعدها به درجه ميرپنجي رسيد، ازدواج كرد. حاصل اين ازدواج 7 فرزند بود كه بنام ترين آنها كلنل علينقي خان وزيري (موسيقيدان) و حسن علي وزيري (نقاش) بودند. «بي بي خانم استرآبادي» همان زني است كه نخستين كتاب فمينيستي به نام «معايب الرجال» را در سال 1313نوشت براي جواب دادن به مردي كه مقاله «تاديب النسوان» را منتشر كرده بود. بي بي خانم در سال 1324 هجري قمري در حالي كه 50 ساله بود، اقدام به تاسيس نخستين مدرسه دخترانه در تهران كرد. وي در محله «پاقاپق» واقع در جنوب بازار تهران خانه بزرگي داشت و تصميم گرفت از همان خانه به عنوان مدرسه استفاده كند. در آن روزگار همه ايرانيان براي دانش آموختن، روي زمين مي نشستند و مدرسه «دوشيزگان» كه در ماه صفر 1325 هجري قمري مصادف با (1907 ميلادي) افتتاح شد، نخستين مدرسه اي بود كه در آن ميز و نيمكت نهاده بودند و شاگردان براي اولين بار مزه نشستن روي نيمكت و چشم دوختن به تخته سياه را چشيدند. اين دبستان كه در اكثر منابع تاريخي به عنوان نخستين مدرسه دخترانه در ايران معرفي شده است، در ابتداي تاسيس، براي ثبت نام شرط سني نداشت و پنج آموزگار زن در آن تدريس مي كردند. بي بي خانم، دخترانش خديجه و مولود به اتفاق دو خانم ديگر آموزگاران آن مدرسه را تشكيل مي دادند. از سويي، به علت رفت و آمد بي بي خانم در دربار ناصرالدين شاه، خيلي از خانواده هاي سرشناس مايل بودند دخترانشان را براي تحصيل به اين مدرسه بفرستند. مادر و دو تن از خواهران «بزرگ علوي» نويسنده معروف ايراني، از نخستين شاگردان مدرسه دوشيزگان بودند. برنامه آموزشي اين مدرسه عبارت بود از «نامه مشق قلم، تاريخ ايران، قرائت كتاب، طباخي، قانون مذهب، جغرافيا و علم حساب» كه بر حسب توانايي هر دانش آموزي، اين علوم تدريس مي شد. علاوه بر آن در اين مدرسه هنرهاي بومي از قبيل كاموادوزي، خامه دوزي، خياطي و ... هم آموزش داده مي شد. «بي بي خانم» در آن زمان، فكر مخالفت هاي سنتگرايان را هم كرده بود و براي اجتناب از بروز سوتفاهم ها، در اعلان مدرسه تاكيد كرده بود: «تمام اين معلمين از طايفه اناثيه هستند و به غير از يك پيرمرد قاپوچي (سرايدار)، مردي در اين مدرسه نخواهد بود
سعید
آنچه از زنان حرم ناصرالدين شاه در خاطره ها مانده است تصويري تار است از زناني منفعل، متظاهر، مزور و توطئه گر كه به بيكارگي شهره بودند، اما آنچه كه شايد در كمتر خاطري حك شده باشد، اين نكته است كه نخستين موسس مدرسه دخترانه در ايران، «بي بي خانم استرآبادي» از حرمسراي ناصري برخاست. در سال هاي سلطنت ناصرالدين شاه، «خديجه خانم» ملاباجي شكوه السلطنه بود. شكوه السلطنه يكي از زنان ناصرالدين شاه و مادر مظفرالدين شاه بود. خديجه خانم همسر «محمد باقر» سركرده سواره استرآبادي، به كودكان حرمسراي ناصري، مشق مي آموخت. در سال 1274 هجري قمري، ملاباجي حرم، دختري به دنيا آورد كه نامش را «بي بي» نهادند. اين دختر، همچنان كه نزد پدر و مادر رسم زندگي مي آموخت، به شيطنت و بازيگوش در حرم ناصرالدين شاه مشغول بود و از لا به لاي درس هايي كه مادرش به كودكان حرم مي داد چيزكي مي آموخت. روزي ناصرالدين شاه، هنگام گذشتن از داخل حرمسرا، چشمش به حروف الف و ب افتاد كه روي شيشه اطاق هاي حرمسرا نوشته بودند، پرس و جو كرد، معلوم شد كار بي بي است، از آن روز دستور داد اين دختر نيز همراه ساير كودكان حرم «سواد» بياموزد. «بي بي خانم استرآبادي» در بيست و دو يا سه سالگي با موسي خان وزيري از مهاجران قفقازي كه به بريگاد قزاق پيوسته بود بعدها به درجه ميرپنجي رسيد، ازدواج كرد. حاصل اين ازدواج 7 فرزند بود كه بنام ترين آنها كلنل علينقي خان وزيري (موسيقيدان) و حسن علي وزيري (نقاش) بودند. «بي بي خانم استرآبادي» همان زني است كه نخستين كتاب فمينيستي به نام «معايب الرجال» را در سال 1313نوشت براي جواب دادن به مردي كه مقاله «تاديب النسوان» را منتشر كرده بود. بي بي خانم در سال 1324 هجري قمري در حالي كه 50 ساله بود، اقدام به تاسيس نخستين مدرسه دخترانه در تهران كرد. وي در محله «پاقاپق» واقع در جنوب بازار تهران خانه بزرگي داشت و تصميم گرفت از همان خانه به عنوان مدرسه استفاده كند. در آن روزگار همه ايرانيان براي دانش آموختن، روي زمين مي نشستند و مدرسه «دوشيزگان» كه در ماه صفر 1325 هجري قمري مصادف با (1907 ميلادي) افتتاح شد، نخستين مدرسه اي بود كه در آن ميز و نيمكت نهاده بودند و شاگردان براي اولين بار مزه نشستن روي نيمكت و چشم دوختن به تخته سياه را چشيدند. اين دبستان كه در اكثر منابع تاريخي به عنوان نخستين مدرسه دخترانه در ايران معرفي شده است، در ابتداي تاسيس، براي ثبت نام شرط سني نداشت و پنج آموزگار زن در آن تدريس مي كردند. بي بي خانم، دخترانش خديجه و مولود به اتفاق دو خانم ديگر آموزگاران آن مدرسه را تشكيل مي دادند. از سويي، به علت رفت و آمد بي بي خانم در دربار ناصرالدين شاه، خيلي از خانواده هاي سرشناس مايل بودند دخترانشان را براي تحصيل به اين مدرسه بفرستند. مادر و دو تن از خواهران «بزرگ علوي» نويسنده معروف ايراني، از نخستين شاگردان مدرسه دوشيزگان بودند. برنامه آموزشي اين مدرسه عبارت بود از «نامه مشق قلم، تاريخ ايران، قرائت كتاب، طباخي، قانون مذهب، جغرافيا و علم حساب» كه بر حسب توانايي هر دانش آموزي، اين علوم تدريس مي شد. علاوه بر آن در اين مدرسه هنرهاي بومي از قبيل كاموادوزي، خامه دوزي، خياطي و ... هم آموزش داده مي شد. «بي بي خانم» در آن زمان، فكر مخالفت هاي سنتگرايان را هم كرده بود و براي اجتناب از بروز سوتفاهم ها، در اعلان مدرسه تاكيد كرده بود: «تمام اين معلمين از طايفه اناثيه هستند و به غير از يك پيرمرد قاپوچي (سرايدار)، مردي در اين مدرسه نخواهد بود
سعید
عطش رفتن
>> (این مطلب را در فردوگاه وین، وقتی از تهران به تورنتو برمیگشتم نوشتم و بدون هیچ ویرایشی منتشرش میکنم(
باز هم یکی دیگر ازآن لحظات برزخی فرودگاهی. هیاهوی سه هفته شلوغ در ایران را پشت سر میگذاری و ساعاتی چند معلق هستی تا به مقصد برسی. و حالا که تنها نشسته ای متوجه میشوی که در تمام این سه هفته تقریبا روزی نبوده است که با کسی سخن از مهاجرت و ماندن یا رفتن به میان نیامده باشد.
به جز معدودی از افراد، همه، رفتن را بدیهی میدانند و اینکه «اگر امکانش بود باید رفت». از پدر و مادرها گرفته تا بچه ها. و اگر بخواهی استدلال کنی که رفتن لزوما به معنی تغییری بهتر نیست، البته پیشاپیش باید توجیه کنی که چرا خودت رفته ای. و وقتی بگومگوهای دائمی مسافران و راننده های تاکسی سر کرایه یادت می آید، یا چهره ناخوشایند آقایی که در فرودگاه مهراباد می آید کنارت می ایستد و دود سیگارش را مستقیما به صورتت میفرستد، یا منشی فلان اداره دولتی که فکر میکند چون تلفن زده ای نباید توقع گرفتن اطلاعات کامل را داشته باشی و لازم است زحمت تشریف فرمایی در میان دود و ترافیک سنگین را هم به جان بخری، فکر میکنی خوب درست است. حق بدیهی هر کسی است که دور از تنشهای بیمورد، زندگی آرامی داشه باشد. اما بلافاصله این تصویرها، جای خود را به همه مثالهایی از مهاجرتهای ناموفق که در ذهن داری میدهد. دندانپزشکی در کانادا که تعهد کرده مطب باز نکند و حالا در پیتزا فروشی کار میکند. یا فلان مدیر عامل بسیار موفقی که ملییاردها تومان پروزه در ایران اجرا کرده و حالا در آلبرتای سرد و دور افتاده در خانه نشسته و از محل کرایه طبقه دوم خانه اش زندگی اش را میگذراند و هر روز به جای قلمی که دهها طرح و نامه را امضا میکرد و به جریان می انداخت، حالا ریموت تلویزیون را در دست دارد و از این کانال به آن کانال میرود.
دوباره برمیگردی به تصویری که حالا از دختر دایی نوزده ساله ات به دست آورده ای: در حالی که از پدر و مادرش میپرسد که چرا انقلاب کردید و در پی چه بودید، آنچنان در باب لزوم تغییر از راه اصلاح تدریجی حرف میزند که حتم میکنی هیچ نخوانده باشد، آیزایا برلین را تمام کرده و قدرت راسل را از بر است. اما واقعیت این است که حتی اسم اینها را نشنیده است و در تمام مدتی که این حرفها را میزند یک چشمش به گوشی موبایلش است و با یک انگشت به سرعت پیغام و پسغام میفرستد و میگیرد و چشم دیگرش به بازی پیمان ده ساله با باکس سونی و ماشین مسابقه اش بر صفحه تلویزیون است. و فکر میکنی واقعا چه فرقی میان این دو بچه با بچه های کانادا است؟ در پوشیدن لباس متفاوتند یا دلمشغولیهای روزمره؟ در درس خواندن (یا نخواندن) متفاوتند یا ارتباطشان با پدر و مادر و خانواده؟ واقعیت این است که این نسل هم به همان اندازه ویل دورانت را میشناسد که همسن و سالهای کانادایی و اروپاییشان. چاله چوله های خیابان را که پشت سر میگذاری و به درون خانه ها میروی با کمال تعجب میبینی که دوستانت در بین چهارصد کانال ماهواره ای در حال انتخاب پنج یا ده کانالی هستند که خودت در تورنتو با وسواس از میان انبوه شبکه های کابلی و ماهواره ای انتخاب کرده ای (و البته تو ماهیانه صدهزار تومانی برایش پرداخت میکنی در حالی که در ایران مجانی است!). میروی میدان محسنی و دنیال مغازه کفش فروشی میگردی که تا سال پیش هم مشتری اش بوده ای و هر چه میگردی اثری از آن نمی یابی و به جای آن و تمام همسایه ها و تولیدکنندگان مشابهش، نمایندگیهای اجناس ترک و هنگ کنگی و چینی را میبینی که در رقابت با محصولات داخلی گوی سبقت را برده اند و همان لباسها و طرحهایی را میبینی که در اغلب فروشگاههای تورنتو برای طبقه متوسط اجتماع عرضه میشوند. و فکر میکنی زمانی که ایران عضو گات شود بجز اینکه صنایع خودروسازی و چند زمینه دیگر که به ضرب و زور رایانه دولتی یا گمرکات سنگین همچنان داخلی مانده اند دیگر چه چیزی متفاوت از ینگه دنیا میماند؟
به کار و حرفه خودت فکر میکنی: همان اتفاقی که دقیقا ده سال پیش اینسوی آبها اتفاق افتاده است در جریان است: تب آی-تی و اینکه هر سازمان کوچک و بزرگی وب سایت داشته باشد و بخش آی-تی راه بیاندازد و آدم بگیرد و طرح بدهد و همه چیز را ببرد روی شبکه و مجازی کند. و برایت مثل روز روشن است که تا چهار پنج سال دیگر، قبرستانی از سایتها و نرم افزارهای به دردنخور وجود خواهد داشت که یکی یکی شروع میکنند به اصلاح و بهبود و دوباره بخش آی-تی را بفرستند بیرون سازمانشان و بخشهای اضافه را خذف کنند و رویاهای عجیب و غریب مثل دولت تمام الکترونیک و پایتخت الکترونیک و دانشگاه مجازی و... را به یک شبکه اطلاع رسانی کارا و مفید تقلیل دهند و همان قصه که در کانادا و امریکا دیده ای دوباره تکرار شود و هی مقایسه و مقایسه و مقایسه و مقایسه...
اگر قرار است همه جای دنیا اینقدر شبیه هم باشند پس این عطش رفتن بر ای چیست؟ یادت می آید به زمانی که تصمیم به رفتن گرفتی و اینکه در آن زمان نه آنقدر از اوضاع اجتماعی آزرده بودی که نتوانی تحمل کنی، نه با بیکاری سر و کله میزدی که به دنبال موقعیت بهتری باشی، و نه جنگ قدرت و جناحهای سیاسی حاکم در زندگی تو نقشی داشت که با تغییر و تبدیلش جایت تنگ یا فراخ شود. همه آنچه بود یک معما بود. معمای آن سوی مرز. معمای دیدن آن طرف خط ترانزیت. معمای دیدن آدمها و خیابانها و ساختمانهای آن طرف خط. معمای دیدن رنگهای مختلف و طعمهایی متفاوت. معمای توسعه. معمای تکنولوزی. معمای آنچه در ینگه دنیا میگذرد و اینکه از نزدیک و بی واسطه لمسش کنی که چگونه است. معمای ثبات و پیش بینی پذیر بودن زندگی. معمای امنیت فکری و روانی. معمای حریم شخصی و حفظ حرمت آدمها در کوچه و خیابان. و حالا بعد از سه چهار سال غوطه ور شدن در زندگی این طرف، میبینی بخش عمده ای از آنچه در باره امنیت شغلی و اجتماعی میگفتند، آنچنان که تصور میشود هم فراهم نیست. اگر در ایران یک کارگر یا کارمند ناکارآمد را با صد مرحله عجیب و غریب هم نمیتواندد از کار بیرون کنند، در کانادا (که از قضا سوسیالیست ترین هم هست) با یک کلمه عذر کسی را می خواهند و آن امنیتی که حرفش را میزنند شاید برای یک کانادایی فراهم باشد اما برای اینکه تو به آن درجه از پشتیبانی دولتی و اجتماعی دست یابی چند سالی باید صبح تا شب بدوی و کار کنی و مالیات و بیمه ات را بدهی تا به بخشی از آن دست یابی.
اگرچه تا پیش از داشتن پاسپورت آبی، رفتن به هر کشور دیگری پروزه ای عظیم و اغلب نا ممکن بود و حالا بدون ویزا هم میتوانی چند ماه در اغلب کشورهایی که همیشه دلت میخواست انها را ببینی اقامت کنی، اما دست آخر برای اینکه بتوانی دو هفته آزاد باشی باید یک سال صبر کنی که همان دو هفته را دلت نمی آید ایران نروی و در این میان با دو روز یا سه روز رفتن به کشوری دیگر چیزی به دست نمی آید. اما همینکه میدانی هر وقت دلت خواست و توانستی برنامه ریزی کنی «درها باز است» آن وقت به یکباره عطش رفتنت فروکش میکند. دیگر اصل بر رفتن نیست. دیگر اقامت در هر شهر و کشوری همانقدر برایت اهمیت دارد که بدانی در آن شهر چه میکنی و چه کاره هستی. آیا واقعا همه این عطش رفتن به خاطر این است که ذهنا و عملا امکان آن نیست؟ آیا قدری و فقط قدری اوضاع و احوال اجتماعی در ایران بهتر میبود، باز هم این همه میل به رفتن در همه جا شعله می کشید؟
مطلب جالبی بود از وبلاگ روزگار تورنتو گفتم دوستان هم بی بهره نماند رامتین
باز هم یکی دیگر ازآن لحظات برزخی فرودگاهی. هیاهوی سه هفته شلوغ در ایران را پشت سر میگذاری و ساعاتی چند معلق هستی تا به مقصد برسی. و حالا که تنها نشسته ای متوجه میشوی که در تمام این سه هفته تقریبا روزی نبوده است که با کسی سخن از مهاجرت و ماندن یا رفتن به میان نیامده باشد.
به جز معدودی از افراد، همه، رفتن را بدیهی میدانند و اینکه «اگر امکانش بود باید رفت». از پدر و مادرها گرفته تا بچه ها. و اگر بخواهی استدلال کنی که رفتن لزوما به معنی تغییری بهتر نیست، البته پیشاپیش باید توجیه کنی که چرا خودت رفته ای. و وقتی بگومگوهای دائمی مسافران و راننده های تاکسی سر کرایه یادت می آید، یا چهره ناخوشایند آقایی که در فرودگاه مهراباد می آید کنارت می ایستد و دود سیگارش را مستقیما به صورتت میفرستد، یا منشی فلان اداره دولتی که فکر میکند چون تلفن زده ای نباید توقع گرفتن اطلاعات کامل را داشته باشی و لازم است زحمت تشریف فرمایی در میان دود و ترافیک سنگین را هم به جان بخری، فکر میکنی خوب درست است. حق بدیهی هر کسی است که دور از تنشهای بیمورد، زندگی آرامی داشه باشد. اما بلافاصله این تصویرها، جای خود را به همه مثالهایی از مهاجرتهای ناموفق که در ذهن داری میدهد. دندانپزشکی در کانادا که تعهد کرده مطب باز نکند و حالا در پیتزا فروشی کار میکند. یا فلان مدیر عامل بسیار موفقی که ملییاردها تومان پروزه در ایران اجرا کرده و حالا در آلبرتای سرد و دور افتاده در خانه نشسته و از محل کرایه طبقه دوم خانه اش زندگی اش را میگذراند و هر روز به جای قلمی که دهها طرح و نامه را امضا میکرد و به جریان می انداخت، حالا ریموت تلویزیون را در دست دارد و از این کانال به آن کانال میرود.
دوباره برمیگردی به تصویری که حالا از دختر دایی نوزده ساله ات به دست آورده ای: در حالی که از پدر و مادرش میپرسد که چرا انقلاب کردید و در پی چه بودید، آنچنان در باب لزوم تغییر از راه اصلاح تدریجی حرف میزند که حتم میکنی هیچ نخوانده باشد، آیزایا برلین را تمام کرده و قدرت راسل را از بر است. اما واقعیت این است که حتی اسم اینها را نشنیده است و در تمام مدتی که این حرفها را میزند یک چشمش به گوشی موبایلش است و با یک انگشت به سرعت پیغام و پسغام میفرستد و میگیرد و چشم دیگرش به بازی پیمان ده ساله با باکس سونی و ماشین مسابقه اش بر صفحه تلویزیون است. و فکر میکنی واقعا چه فرقی میان این دو بچه با بچه های کانادا است؟ در پوشیدن لباس متفاوتند یا دلمشغولیهای روزمره؟ در درس خواندن (یا نخواندن) متفاوتند یا ارتباطشان با پدر و مادر و خانواده؟ واقعیت این است که این نسل هم به همان اندازه ویل دورانت را میشناسد که همسن و سالهای کانادایی و اروپاییشان. چاله چوله های خیابان را که پشت سر میگذاری و به درون خانه ها میروی با کمال تعجب میبینی که دوستانت در بین چهارصد کانال ماهواره ای در حال انتخاب پنج یا ده کانالی هستند که خودت در تورنتو با وسواس از میان انبوه شبکه های کابلی و ماهواره ای انتخاب کرده ای (و البته تو ماهیانه صدهزار تومانی برایش پرداخت میکنی در حالی که در ایران مجانی است!). میروی میدان محسنی و دنیال مغازه کفش فروشی میگردی که تا سال پیش هم مشتری اش بوده ای و هر چه میگردی اثری از آن نمی یابی و به جای آن و تمام همسایه ها و تولیدکنندگان مشابهش، نمایندگیهای اجناس ترک و هنگ کنگی و چینی را میبینی که در رقابت با محصولات داخلی گوی سبقت را برده اند و همان لباسها و طرحهایی را میبینی که در اغلب فروشگاههای تورنتو برای طبقه متوسط اجتماع عرضه میشوند. و فکر میکنی زمانی که ایران عضو گات شود بجز اینکه صنایع خودروسازی و چند زمینه دیگر که به ضرب و زور رایانه دولتی یا گمرکات سنگین همچنان داخلی مانده اند دیگر چه چیزی متفاوت از ینگه دنیا میماند؟
به کار و حرفه خودت فکر میکنی: همان اتفاقی که دقیقا ده سال پیش اینسوی آبها اتفاق افتاده است در جریان است: تب آی-تی و اینکه هر سازمان کوچک و بزرگی وب سایت داشته باشد و بخش آی-تی راه بیاندازد و آدم بگیرد و طرح بدهد و همه چیز را ببرد روی شبکه و مجازی کند. و برایت مثل روز روشن است که تا چهار پنج سال دیگر، قبرستانی از سایتها و نرم افزارهای به دردنخور وجود خواهد داشت که یکی یکی شروع میکنند به اصلاح و بهبود و دوباره بخش آی-تی را بفرستند بیرون سازمانشان و بخشهای اضافه را خذف کنند و رویاهای عجیب و غریب مثل دولت تمام الکترونیک و پایتخت الکترونیک و دانشگاه مجازی و... را به یک شبکه اطلاع رسانی کارا و مفید تقلیل دهند و همان قصه که در کانادا و امریکا دیده ای دوباره تکرار شود و هی مقایسه و مقایسه و مقایسه و مقایسه...
اگر قرار است همه جای دنیا اینقدر شبیه هم باشند پس این عطش رفتن بر ای چیست؟ یادت می آید به زمانی که تصمیم به رفتن گرفتی و اینکه در آن زمان نه آنقدر از اوضاع اجتماعی آزرده بودی که نتوانی تحمل کنی، نه با بیکاری سر و کله میزدی که به دنبال موقعیت بهتری باشی، و نه جنگ قدرت و جناحهای سیاسی حاکم در زندگی تو نقشی داشت که با تغییر و تبدیلش جایت تنگ یا فراخ شود. همه آنچه بود یک معما بود. معمای آن سوی مرز. معمای دیدن آن طرف خط ترانزیت. معمای دیدن آدمها و خیابانها و ساختمانهای آن طرف خط. معمای دیدن رنگهای مختلف و طعمهایی متفاوت. معمای توسعه. معمای تکنولوزی. معمای آنچه در ینگه دنیا میگذرد و اینکه از نزدیک و بی واسطه لمسش کنی که چگونه است. معمای ثبات و پیش بینی پذیر بودن زندگی. معمای امنیت فکری و روانی. معمای حریم شخصی و حفظ حرمت آدمها در کوچه و خیابان. و حالا بعد از سه چهار سال غوطه ور شدن در زندگی این طرف، میبینی بخش عمده ای از آنچه در باره امنیت شغلی و اجتماعی میگفتند، آنچنان که تصور میشود هم فراهم نیست. اگر در ایران یک کارگر یا کارمند ناکارآمد را با صد مرحله عجیب و غریب هم نمیتواندد از کار بیرون کنند، در کانادا (که از قضا سوسیالیست ترین هم هست) با یک کلمه عذر کسی را می خواهند و آن امنیتی که حرفش را میزنند شاید برای یک کانادایی فراهم باشد اما برای اینکه تو به آن درجه از پشتیبانی دولتی و اجتماعی دست یابی چند سالی باید صبح تا شب بدوی و کار کنی و مالیات و بیمه ات را بدهی تا به بخشی از آن دست یابی.
اگرچه تا پیش از داشتن پاسپورت آبی، رفتن به هر کشور دیگری پروزه ای عظیم و اغلب نا ممکن بود و حالا بدون ویزا هم میتوانی چند ماه در اغلب کشورهایی که همیشه دلت میخواست انها را ببینی اقامت کنی، اما دست آخر برای اینکه بتوانی دو هفته آزاد باشی باید یک سال صبر کنی که همان دو هفته را دلت نمی آید ایران نروی و در این میان با دو روز یا سه روز رفتن به کشوری دیگر چیزی به دست نمی آید. اما همینکه میدانی هر وقت دلت خواست و توانستی برنامه ریزی کنی «درها باز است» آن وقت به یکباره عطش رفتنت فروکش میکند. دیگر اصل بر رفتن نیست. دیگر اقامت در هر شهر و کشوری همانقدر برایت اهمیت دارد که بدانی در آن شهر چه میکنی و چه کاره هستی. آیا واقعا همه این عطش رفتن به خاطر این است که ذهنا و عملا امکان آن نیست؟ آیا قدری و فقط قدری اوضاع و احوال اجتماعی در ایران بهتر میبود، باز هم این همه میل به رفتن در همه جا شعله می کشید؟
مطلب جالبی بود از وبلاگ روزگار تورنتو گفتم دوستان هم بی بهره نماند رامتین
چهارشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۳
سهشنبه، تیر ۰۲، ۱۳۸۳
حاضر ناديدني و غايب هميشه حاضر
امروز ما به شناختن نيازمنديم نه به اعتقاد و عدم اعتقاد غالبا معتقديم که دين بدون شناخت ارزشي ندارد
امروزه به شناختن مذهب _علم_جامعه و تاريخ و شخصيتهايمان نيازمنديم نه به اعتقاد داشتن.علي شريعتي
دکتر علي شريعتي انديشمند و مبارز مسلمان ايراني بامداد روز 29 خرداد 1356 در ساوتهمپتون انگلستان
در گذشت.نزديکان و همفکران او مرگش را مرموز و مشکوک دانستند.اما پزشکي قانوني انگلستان علت مرگ
را سکته قلبي اعلام کرد.علي مزيناني (شريعتي)سال 1312 در روستاي مزينان سبزوار چشم به جهان
گشود.پدر وپدر بزرگش مفسر قران بودند علي در دانشسراي تربيت معلم درس خواند در 19 سالگي
از دانشسرا فارغ التحصيل شد و چهار سال در مدارس ابتدايي شمال خراسان معلم بود سپس به دانشگاه
مشهد رفته و ليسانس ادبيات گرفت.او همراه با پدرش فعاليت سياسي داشت و در سال 1336او وپدرش
به همراه جمعي از اعضاي نهضت مقاومت ملي ايران در خراسان دستگير شدند.او پس از ازادي به همراه
همسرش براي ادامه تحصيل به فرانسه رفت او در رشته جامعه شناسي در سوربن تحصيل کرد و مدرک دکترا
گرفت اقامت او در فرانسه به دليل فعاليتهايش و پيوند با جبهه ازاديبخش الجزاير و همنشيني با متفکران
بزرگي چون ژان پل سارتر در شکل گيري تفکر و اينده او تاثير جدي داشت.او مدتي در دانشگاه سوربن
به عنوان استاديار تدريس کردو در سال 1341 به ايران باز گشت و در مرز ترکيه و ايران بازداشت شد.
شش ماه زنداني بود بعد از ازادي اجازه تدريس در دانشگاه تهران نداشت به خراسان رفت مدتي در يک
دبستان روستايي تدريس کرد وسپس به عنوان استاديار رشته تاريخ به دانشگاه مشهد وارد شد.يک سال
بعد براي سخنراني و تدريس در حسينيه ارشاد به تهران دعوت شد . نفوذ انديشه هاي او در قشر جوان
و تحصيل کرده ساواک را وادار به دستگيري او و ممنوع کردن اثارش وتعطيلي حسينيه ارشاد کرد.
شريعتي تا سال 1354 در زندان ماند بعد از ازادي ممنوع الخروج شد اما نام علي مزيناني در فهرست
اداره گذرنامه نبود و او توانست در روز 26 ارديبهشت از ايران برود همسر او هم ممنوع الخروج بود
تنها دو دختر بزرگش سوسن و سارا رفتند و فرداي ان روز با جسد بي جان پدر روبرو شدند.
در مورد مرگ شريعتي نظرات متفاوتي وجود دارد به گفته پدرش اين جريان همان قدر براي من مبهم است
که براي مردم مبهم بوده است.
ياد اش گرامي باد.
چکيده مقاله اي در روزنامه شرق
در ضمن او چهار فرزند داشت به نامهاي احسان سوسن سارا و مونا
ناهيد
امروزه به شناختن مذهب _علم_جامعه و تاريخ و شخصيتهايمان نيازمنديم نه به اعتقاد داشتن.علي شريعتي
دکتر علي شريعتي انديشمند و مبارز مسلمان ايراني بامداد روز 29 خرداد 1356 در ساوتهمپتون انگلستان
در گذشت.نزديکان و همفکران او مرگش را مرموز و مشکوک دانستند.اما پزشکي قانوني انگلستان علت مرگ
را سکته قلبي اعلام کرد.علي مزيناني (شريعتي)سال 1312 در روستاي مزينان سبزوار چشم به جهان
گشود.پدر وپدر بزرگش مفسر قران بودند علي در دانشسراي تربيت معلم درس خواند در 19 سالگي
از دانشسرا فارغ التحصيل شد و چهار سال در مدارس ابتدايي شمال خراسان معلم بود سپس به دانشگاه
مشهد رفته و ليسانس ادبيات گرفت.او همراه با پدرش فعاليت سياسي داشت و در سال 1336او وپدرش
به همراه جمعي از اعضاي نهضت مقاومت ملي ايران در خراسان دستگير شدند.او پس از ازادي به همراه
همسرش براي ادامه تحصيل به فرانسه رفت او در رشته جامعه شناسي در سوربن تحصيل کرد و مدرک دکترا
گرفت اقامت او در فرانسه به دليل فعاليتهايش و پيوند با جبهه ازاديبخش الجزاير و همنشيني با متفکران
بزرگي چون ژان پل سارتر در شکل گيري تفکر و اينده او تاثير جدي داشت.او مدتي در دانشگاه سوربن
به عنوان استاديار تدريس کردو در سال 1341 به ايران باز گشت و در مرز ترکيه و ايران بازداشت شد.
شش ماه زنداني بود بعد از ازادي اجازه تدريس در دانشگاه تهران نداشت به خراسان رفت مدتي در يک
دبستان روستايي تدريس کرد وسپس به عنوان استاديار رشته تاريخ به دانشگاه مشهد وارد شد.يک سال
بعد براي سخنراني و تدريس در حسينيه ارشاد به تهران دعوت شد . نفوذ انديشه هاي او در قشر جوان
و تحصيل کرده ساواک را وادار به دستگيري او و ممنوع کردن اثارش وتعطيلي حسينيه ارشاد کرد.
شريعتي تا سال 1354 در زندان ماند بعد از ازادي ممنوع الخروج شد اما نام علي مزيناني در فهرست
اداره گذرنامه نبود و او توانست در روز 26 ارديبهشت از ايران برود همسر او هم ممنوع الخروج بود
تنها دو دختر بزرگش سوسن و سارا رفتند و فرداي ان روز با جسد بي جان پدر روبرو شدند.
در مورد مرگ شريعتي نظرات متفاوتي وجود دارد به گفته پدرش اين جريان همان قدر براي من مبهم است
که براي مردم مبهم بوده است.
ياد اش گرامي باد.
چکيده مقاله اي در روزنامه شرق
در ضمن او چهار فرزند داشت به نامهاي احسان سوسن سارا و مونا
ناهيد
تاریخچه بستنی
با آمدن فصل گرم تابستان و تعطیلی مدارس فرصتی دست می دهد تا زمان بیشتری را به همراه کودکان در پارکها و بیرون از خانه سپری کنیم. یادم می آید که با شروع تابستان کسب و کار آبمیوه و بستنی فروشیها رونق دیگری پیدا می کرد و صف مردمی که در انتظار خرید بستنی دقیقه شماری می کردند. در اینجا قصد دارم مطلبی بدویسم از پیدایش اولین بستنی و همچنین یادی کنم از ابداع کننده بستنی سنتی یعنی اکبر مشدی.
بستنی از کجا آمده؟ تاریخ در این باره می گوید زمان دقیق تهیه بستنی معلوم نیست. با این حال در برخی از کتب غربی آمده است که مارکوپلو سیاح معروف ایتالیایی در یکی از سفرهای خود به آسیا در قرن هشتم میلادی دستوراتی برای تهیه چند نوع بستنی به اروپا آورده و در آن زمان بخصوص در ایتالیا مورد توجه مردم قرار گرفته است. در سال 1651 میلادی آشپزیکی از پادشاهان فرانسوی بستنی را به صورت دسری خوش طعم آماده می کرد و چگونگی ساخت آن را در کتب آشپزی به زبانهی فرانسه و انگلیسی نوشته است. اولین مقازه بستنی فروشی هم در پاریس و توسط شخصی بنام پروکوپیوکیوتلی تاسیس شد و بعدها کافه وی تحت عنوان پروکوپی شهره عام و خاص شد. اصطلاح بستنی اولین بار در آگهیهای مجله نیویورک به جشم خورد. اما ایده ساخت بستنی به صورت صنعتی و فروش آن به مقدار زیاد اولین بار در سال 1851 و توسط یک آمریکایی بنام فسل در بالتیمور صورت گرفت و بعدها کارخانجات تهیه بستنی در واشنگتن و کلمبیا و نیویورک در سطح وسیع تاسیس شدند. امروزه ایالات متحده آمریکا با تولید بیش از 16 میلیارد و 710 میلیون لیتر در سال بزرگترین تولید کننده بستنی در دنیا به شمار می آید.
بستنی در ایران
اولین بار که ایرانیها با بستنی آشنا شدند زمانی بود که ناصرالدین شاه به فرانسه سفر کرد و در آنجا بقد ری از خوردن بستنی لذت برد که می خواست یکی از بستنی سازهای خوب فرانسوی را به ایران آورد البته این اتفاق هرگز نیفتاد. اما در زمان مظفرالدین شاه مصرف بستنی در دربار قجری امری متداول بود اگر چه ساخت بستنی امری پر هزینه بود. تا سالهای جنگ جهانی دوم خوردن بستنی در میان عام مردم مرسوم نبود و اولین بار زمانی رایج شد که رضا خان به قدرت رسید. اما بعد از این تعاریف و توضیحات نوبت به بستنی سنتی یا همان اکبر مشدی می رسد. نام اصلی اکبر مشدی اکبر مشهدی ملایری است. او متولد سال 1293 هجری قمری در ملایر در قریه ای دور افتاده و کوچک بنام جوزان است. وی به علت فقر و تنگد ستی مجبور شد روستا را به قصد کسب و کار ترک کند و به شهر های بزرگتر برود. کارهایی که او در آن زمان قبل از بستنی فروشی انجام داد عبارتند از طوافی یا دوره گردی و چا رپا داری. در سال 1313 قمری وقتی هنوز 20 سال بیشتر نداشت با فردی به نام محمد ریش آشنا شد. محمد ریش یکی از کسانی بود که در دربار مظفری رفت و آمد داشت و با آشپز دربار هم سر وسری داشت. آشپز دربار هم که وصف زندگی اکبر ملایری را می شنود از محمد ریش می خواهد او را به دربار بیاورد. پس از مدتی انها با هم دوست می شوند و با استفاده از چنین موقعیتی اکبر مشهدی با پدیده ای بنام بستنی آشنا می شود.
این رفاقت و همکاری بین این سه نفر ادامه می یابد تا اینکه با به قدرت رسیدن رضا خان آشپز دربارقجری مجبور به ترک دربار شده و در این زمان بود که اکبر ملایری و محمد ریش اقدام به تاسیس اولین بستنی فروشی در ایران می کنند و در سال 1318 اولین مغازه خود را در کنار بیمارستان بازرگان واقع در ایستگاه آصف خیابان ری را افتتاح می کنند. در سال 1320 محمد ریش کار بستنی فروشی را رها کرده و اکبر مشهدی به تنهایی به کار خویش ادامه داده تا اینکه اولین مغازه مستقل خود را در محله آب منگل خیابان ری افتتاح می کند.
محمد ملایری خواهر زاده و تنها وارث اکبر مشدی که خود نیز ملقب به امیر مشدی است در این باره می گوید بستنی ایرانی که اولین بار توسط اکبر مشدی به بازار وارد شد با بستنیهای فرنگی فرقی اساسی داشت. وی در بستنیهایش به جای استفاده از مواد قوام دهنده مثل صمغ و کتیرا از موادی که حالت چسبندگی بستنی را بیشتر می کرد مانند خامه- گلاب – ثعلب و زعفران استفاده می کرد. وی در ادامه صحبتش علت شهرت بستنیهای ا کبر مشدی را در صداقت و درستکاری و وجدان کاری او می داند. او می گوید یادم هست که مشدی در زمستانها بیشتر از تابستانها مشغول بود و کار می کرد. آن زمانها به علت نبود یخچال اکبر مشدی مجبور بود خودش به تنهایی یخ مورد نیازش را از کوهستانهای اطراف تهران ( لالون- زاگون و عمامه) در آن سرمای طاقت فرسا به تهران بیاورد و در یخچالهایی که در تهران داشت تا تابستان سال بعد نگه دارد.
اکبر مشدی ملایری بیش از 90 سال عمر کرد و در سن 92 سالگی در اثر ناراحتی کلیوی دار فانی را وداع گفت. او با تمام شهرت و آوازه اش هرگز صاحب فرزند نشد و به قول خودش تنها فرزندش بستنی بود.
ساناز
بستنی از کجا آمده؟ تاریخ در این باره می گوید زمان دقیق تهیه بستنی معلوم نیست. با این حال در برخی از کتب غربی آمده است که مارکوپلو سیاح معروف ایتالیایی در یکی از سفرهای خود به آسیا در قرن هشتم میلادی دستوراتی برای تهیه چند نوع بستنی به اروپا آورده و در آن زمان بخصوص در ایتالیا مورد توجه مردم قرار گرفته است. در سال 1651 میلادی آشپزیکی از پادشاهان فرانسوی بستنی را به صورت دسری خوش طعم آماده می کرد و چگونگی ساخت آن را در کتب آشپزی به زبانهی فرانسه و انگلیسی نوشته است. اولین مقازه بستنی فروشی هم در پاریس و توسط شخصی بنام پروکوپیوکیوتلی تاسیس شد و بعدها کافه وی تحت عنوان پروکوپی شهره عام و خاص شد. اصطلاح بستنی اولین بار در آگهیهای مجله نیویورک به جشم خورد. اما ایده ساخت بستنی به صورت صنعتی و فروش آن به مقدار زیاد اولین بار در سال 1851 و توسط یک آمریکایی بنام فسل در بالتیمور صورت گرفت و بعدها کارخانجات تهیه بستنی در واشنگتن و کلمبیا و نیویورک در سطح وسیع تاسیس شدند. امروزه ایالات متحده آمریکا با تولید بیش از 16 میلیارد و 710 میلیون لیتر در سال بزرگترین تولید کننده بستنی در دنیا به شمار می آید.
بستنی در ایران
اولین بار که ایرانیها با بستنی آشنا شدند زمانی بود که ناصرالدین شاه به فرانسه سفر کرد و در آنجا بقد ری از خوردن بستنی لذت برد که می خواست یکی از بستنی سازهای خوب فرانسوی را به ایران آورد البته این اتفاق هرگز نیفتاد. اما در زمان مظفرالدین شاه مصرف بستنی در دربار قجری امری متداول بود اگر چه ساخت بستنی امری پر هزینه بود. تا سالهای جنگ جهانی دوم خوردن بستنی در میان عام مردم مرسوم نبود و اولین بار زمانی رایج شد که رضا خان به قدرت رسید. اما بعد از این تعاریف و توضیحات نوبت به بستنی سنتی یا همان اکبر مشدی می رسد. نام اصلی اکبر مشدی اکبر مشهدی ملایری است. او متولد سال 1293 هجری قمری در ملایر در قریه ای دور افتاده و کوچک بنام جوزان است. وی به علت فقر و تنگد ستی مجبور شد روستا را به قصد کسب و کار ترک کند و به شهر های بزرگتر برود. کارهایی که او در آن زمان قبل از بستنی فروشی انجام داد عبارتند از طوافی یا دوره گردی و چا رپا داری. در سال 1313 قمری وقتی هنوز 20 سال بیشتر نداشت با فردی به نام محمد ریش آشنا شد. محمد ریش یکی از کسانی بود که در دربار مظفری رفت و آمد داشت و با آشپز دربار هم سر وسری داشت. آشپز دربار هم که وصف زندگی اکبر ملایری را می شنود از محمد ریش می خواهد او را به دربار بیاورد. پس از مدتی انها با هم دوست می شوند و با استفاده از چنین موقعیتی اکبر مشهدی با پدیده ای بنام بستنی آشنا می شود.
این رفاقت و همکاری بین این سه نفر ادامه می یابد تا اینکه با به قدرت رسیدن رضا خان آشپز دربارقجری مجبور به ترک دربار شده و در این زمان بود که اکبر ملایری و محمد ریش اقدام به تاسیس اولین بستنی فروشی در ایران می کنند و در سال 1318 اولین مغازه خود را در کنار بیمارستان بازرگان واقع در ایستگاه آصف خیابان ری را افتتاح می کنند. در سال 1320 محمد ریش کار بستنی فروشی را رها کرده و اکبر مشهدی به تنهایی به کار خویش ادامه داده تا اینکه اولین مغازه مستقل خود را در محله آب منگل خیابان ری افتتاح می کند.
محمد ملایری خواهر زاده و تنها وارث اکبر مشدی که خود نیز ملقب به امیر مشدی است در این باره می گوید بستنی ایرانی که اولین بار توسط اکبر مشدی به بازار وارد شد با بستنیهای فرنگی فرقی اساسی داشت. وی در بستنیهایش به جای استفاده از مواد قوام دهنده مثل صمغ و کتیرا از موادی که حالت چسبندگی بستنی را بیشتر می کرد مانند خامه- گلاب – ثعلب و زعفران استفاده می کرد. وی در ادامه صحبتش علت شهرت بستنیهای ا کبر مشدی را در صداقت و درستکاری و وجدان کاری او می داند. او می گوید یادم هست که مشدی در زمستانها بیشتر از تابستانها مشغول بود و کار می کرد. آن زمانها به علت نبود یخچال اکبر مشدی مجبور بود خودش به تنهایی یخ مورد نیازش را از کوهستانهای اطراف تهران ( لالون- زاگون و عمامه) در آن سرمای طاقت فرسا به تهران بیاورد و در یخچالهایی که در تهران داشت تا تابستان سال بعد نگه دارد.
اکبر مشدی ملایری بیش از 90 سال عمر کرد و در سن 92 سالگی در اثر ناراحتی کلیوی دار فانی را وداع گفت. او با تمام شهرت و آوازه اش هرگز صاحب فرزند نشد و به قول خودش تنها فرزندش بستنی بود.
ساناز
آسمان بلند
سلام دوستان
------------
وقتی که آسمان بلندم دست نیافتنی شد و مرد
دل خوش بودم به آسمانی
....کوتاهتر
....پایین تر!
دست یافتنی تر
مرد و باز
دل خوش کردم به آسمانی ....
.... کوتاهتر ...
....پایین تر!!
دست یافتنی تر!!
مردو ....
مردو ....
مرد....!
اکنون....
من نیز در خاکی تیره وتار ِ مردنی شدم!
"ای کاش در آرزوی آسمان بلند جان داده بودم"
متاسفانه نویسنده اش نمی دونم کیه.
پاینده باشید
شهاب
------------
وقتی که آسمان بلندم دست نیافتنی شد و مرد
دل خوش بودم به آسمانی
....کوتاهتر
....پایین تر!
دست یافتنی تر
مرد و باز
دل خوش کردم به آسمانی ....
.... کوتاهتر ...
....پایین تر!!
دست یافتنی تر!!
مردو ....
مردو ....
مرد....!
اکنون....
من نیز در خاکی تیره وتار ِ مردنی شدم!
"ای کاش در آرزوی آسمان بلند جان داده بودم"
متاسفانه نویسنده اش نمی دونم کیه.
پاینده باشید
شهاب
خواهر شوهران عزیز
سلام
ناهید جون و نغمه جون سلام
ببخشید که دیروز یادم رفت با شما سلام کنم ترا بخدا خواهر شوهر بازی در نیارید امیدوارم که خوب باشید واقعا روز های خوبی در کنار هم در شمال بودیم
یادش بخیر
راستی وحید سلام می رسونه
قربان همگی
پانیذ
ناهید جون و نغمه جون سلام
ببخشید که دیروز یادم رفت با شما سلام کنم ترا بخدا خواهر شوهر بازی در نیارید امیدوارم که خوب باشید واقعا روز های خوبی در کنار هم در شمال بودیم
یادش بخیر
راستی وحید سلام می رسونه
قربان همگی
پانیذ
دوشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۳
تازه وارد
سلام به همه مخصوصا وحید جون
من پانیذ هستم نامزد وحید اونقدر وحید از این وبلاگ تعریف کرد تا من هم هوس کردم تا در این وبلاگ مطلب بنویسم اول یه گله از پرشین بکنم که نباید زود تر از وحید خبر نامزدی ما هارو تو وبلاگ می نوشت راستش من خیلی از پرشین دلخور شدم واقعا که بچه بازی در آورده حالا خوبه که خودش بچه هم داره بگذریم
من به آقا سعید و جاری خوبم ساناز جون هم سلام می کنم خیلی دوست دارم که با شما ها آشنا بشم وحید که از پارسا جون خیلی تعریف می کنه
بعدش با رامتین سلام می کنم آره بابا این خبر ها حقیقت داره
راستی هادی خان تودتون مبارک باشه
در آخر هم به وحید عزیزم می گم که امیدوارم که بزودی ما هم خانواده تشکیل دهیم و بچه دار بشیم تا تو حسرت تبریک روز پدر را نخوری
باشه عزیزم
در پایان میگم که دوست دارم تمام شما دوستان وحید را ببینم و با شما آشنا بشم به امید آن روز
پانیذ
من پانیذ هستم نامزد وحید اونقدر وحید از این وبلاگ تعریف کرد تا من هم هوس کردم تا در این وبلاگ مطلب بنویسم اول یه گله از پرشین بکنم که نباید زود تر از وحید خبر نامزدی ما هارو تو وبلاگ می نوشت راستش من خیلی از پرشین دلخور شدم واقعا که بچه بازی در آورده حالا خوبه که خودش بچه هم داره بگذریم
من به آقا سعید و جاری خوبم ساناز جون هم سلام می کنم خیلی دوست دارم که با شما ها آشنا بشم وحید که از پارسا جون خیلی تعریف می کنه
بعدش با رامتین سلام می کنم آره بابا این خبر ها حقیقت داره
راستی هادی خان تودتون مبارک باشه
در آخر هم به وحید عزیزم می گم که امیدوارم که بزودی ما هم خانواده تشکیل دهیم و بچه دار بشیم تا تو حسرت تبریک روز پدر را نخوری
باشه عزیزم
در پایان میگم که دوست دارم تمام شما دوستان وحید را ببینم و با شما آشنا بشم به امید آن روز
پانیذ
lotfan esmeh sibzaminio digeh nayarid
salam dustan;
juneh harkio ke dust darid digeh esmeh sibzaminio digeh nayarid.man yeki az bas inja khordamesh fekr konam ta 1 saal digeh lab behesh nazanam.ramtin jan koja faranseh ghazahash khubeh bad bu va bimazast bayad damagheto begirio ya ali bezani tu ragh vali vaaaaaaaaaaaaaaaayyyyyyyyy vakhti mijoish halet az harchi ghazast beham mikhoreh man nemidunam in faransavia chetor injuri ba eshteha ghazashuno mikhoran.aagha yeki biad be daadeh maa bereseh ma inja mordim az bi berenji,bikhoreshti bighazaayi.
hala khubeh ke goshnegimun ba bazdid hayeh banahashun talafi misheh rasti ataabak kilisayio ke mashahireh faransafi unja madfunan ham didam.bebakhshid alan bayad digeh beram kelas shoru shodeh.badan mofasal baratun tarif mikonam.
suzan
juneh harkio ke dust darid digeh esmeh sibzaminio digeh nayarid.man yeki az bas inja khordamesh fekr konam ta 1 saal digeh lab behesh nazanam.ramtin jan koja faranseh ghazahash khubeh bad bu va bimazast bayad damagheto begirio ya ali bezani tu ragh vali vaaaaaaaaaaaaaaaayyyyyyyyy vakhti mijoish halet az harchi ghazast beham mikhoreh man nemidunam in faransavia chetor injuri ba eshteha ghazashuno mikhoran.aagha yeki biad be daadeh maa bereseh ma inja mordim az bi berenji,bikhoreshti bighazaayi.
hala khubeh ke goshnegimun ba bazdid hayeh banahashun talafi misheh rasti ataabak kilisayio ke mashahireh faransafi unja madfunan ham didam.bebakhshid alan bayad digeh beram kelas shoru shodeh.badan mofasal baratun tarif mikonam.
suzan
یکشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۳
تازه وارد
یک ماهی می شد که به آمریکا اومده بودم و بلاخره با هزار جور دوندگی تونسته بودم توی یک سوپر مارکت به عنوان صندوقدار کار پیدا کنم روزهای عجیبی بوداونجا چهرصد نفر کار می کردن اما همه با من غریبه بودن هر چی زور می زدم حرفی برای گفتن نداشتم نه اینکه نتونم انگلیسی صحبت کنم اما موضوع مشترکی برای صحبت کردن نداشتیم ضمن اینکه رفتار های آدما برام برخورنده بود مثلا می پرسن حالت چطوره ؟تا میای براشون از احوالاتت بگی ول می کنن می رن و اگر هم تو حالشون را بپرسی فورا میگن چه خبر ؟ آخه اینم شد جواب؟ یا مثلا اون یارو سیاهه بهم میگه چه خبرا سگه ؟آره به جون همگی شوخی نمی کنم ما رو سگ حساب می کنن بابا عجب خوار و خفیف شدم تو این مملکت ماشینی روز اولی که کارم را شروع کردم خیلی گیج می زدم مثلا اینجا یک جور میله پلاستیکی دارن که آدمها سفارشهای خودشون را با آن جدا می کنن من فکر کردم مشتری می خواهد میله را بخره می دونم سعید و ساناز و رامین که تازگیها به خواننده های ما اضافه شده از خنده روده بر شدن اما الله وکیلی ما تو ایران مگه چند تا سوپر مارکت داریم؟ و به رییسم زنگ زدم که این میله چنده و چرا بارکد نداره ؟آقا حالا که یاد گذشته می کنم می بینم عجب آدمهای صبوری بودن که منو تحمل می کردن اوضاع به همین منوال می گذشت تا یک روز تصمیم گرفتم منم وارد جمعشون بشم با خودم گفتم اگه تو به خاطر محیط تغییری نکنی جامعه خودش را برای تو عوض نمی کند سر ساعت ناهاری رفتم سر میز رییس بخشمون و گفتم میشه بشینم اونم گفت چرا که نه یک آمریکایی هم بود داشتن با هم راجع به فوتبال صحبت می کردن -زمانیکه در آمریکا فوتبال را بدون پیشوند یا پسوندی استفاده می کنند یعنی فوتبال آمریکایی- من تقریبا چیزی از صحبتشون دستگیرم نشد اما فهمیدم در نیوجرسی ورزش اولین مقوله ای است که آقایون درباره آن صحبت می کنن -البته پس از بحث شیرین سکس - و در تمام ایالات متحده فوتبال *ورزش اول به حساب می آید بعد از ظهر که به خونه رفتم نشستم فوتبال تماشا کنم تا بتونم راجع به اون با بقیه بحث کنم آقا ما هیچی از این بازی نفهمیدیم ضمن اینکه همه به من خندیدند که بابا این چیه داری نگاه می کنی؟اما با خودم گفتم اگه دوست داری تا ابد تازه وارد نمونی برو این بازی را یاد بگیر از اون روز بدون اینکه به کسی بگم هفته ای دو روز به کتابخونه می رفتم تا راجع به فوتبال مطلب بخونم اولین نوار ویدئویی که زا کتابخونه کرایه کردم نامش بود فوتبال برای خانمهای خونه دار و هدفش این بود که خانمها بدونن آقا چی دارن تماشا می کنن و بتونن تا حدی با آقا همراهی کنن این مطالعات ادامه یافت و من کم کم داشتم از بازی فوتبال سر در می آوردم و به اون علاقمند می شدم گذشت و گذشت تا تیم ایالتمون که به غولها شهرت دارن به فینال آمریکن لیگ رسیدو این تقریبا شش ماه بعد از اومدن ما بود همه از پیروزی میگفتن که یک بابایی گفت ما خیلی سخت بازی را ببریم چون در این پستها-گوشها و بک یک چهارم- ضعیف هستیم-خودمونیم که اون بابا این مطلب را توروزنامه نیویورک پست خونده بوداما به کسی نگفت- اون روز کسی اون بابا را جدی نگرفت اما اما روز بعد همه به سراغ تازه وارد اومدن که به او بگویند پیش بینی درستی کرده و این داستان مقدمه ای شد تا پس از آن من با دیگران غذا بخورم یا به من پست بهتری پیشنهاد بشه و از همه مهمتر دیگر غریبه نباشم حالا که دو سال از اون روزها می گذره فهمیدم که سیاه پوستها از اصطلاح سگ به جای دوست استفاده می کنن و یا آمریکایها جواب احوال پرسی را معمولا با سوال می دهند و هزاران چیز دیگر که در مدت این دوسال از فرهنگ معاشرت آمریکایی یاد گرفتم این خاطره را در ادامه نوشته سعید آوردم چون بسیاری از ما ایرانیها در مقابل تمام چیزهای جدید با دید کاملا منفی جلو می ریم و از طرفی خواستم تاکیدی کرده باشم براینکه اصلا ایرادی ندارد که ما هم یک چیزهایی از فرهنگهای دیگر یاد بگیریم و اگر ما از چیزی مطلع نیستیم دلیلی به بد بودنش نیست مثل همان فوتبال که من جدا ارادت خاصی بهش دارم آخه می دونین فوتبال کلید ورود من به جامعه آمریکا بود
روز پدر بر همه پدر های عزیز منجمله سعید و علی مبارک باشه
کوچیک همه رامتین WWW.NFL.COM
روز پدر بر همه پدر های عزیز منجمله سعید و علی مبارک باشه
کوچیک همه رامتین WWW.NFL.COM
شنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۳
روز پدر
با سلام
به مناسبت روز پدر که در روز 20 ماه جون یعنی فردا می باشد مطلبی می نویسم به نقل از هفته نامه سلام تورنتو که نگاهی گذرا دارد بر تاریخچه و رسم و رسومات روز پدر در آمریکای شمالی
بیستم جون بنام روز پدر و قدردانی از زحمات و تلاشهای او در سرتاسر آمریکای شمالی است. تاریخچه اولین روزی که به نام روز پدر جشن گرفته شد بر می گردد تقریبا به صد سال پیش. در آن زمانها سونورا دختری که می خواست از زحمات پدرش قدردانی کند به فکر بر پا کردن جشنی برای پدرش شد. پدر وی آقای ویلیام اسمارت یک سرباز قدیمی جنگ بود و همسرش را هنگام زایمان یکی از فرزنداندش از دست داده بود. ویلیام 6 فرزند داشت که همه آنها را خود به تنهایی پرورش داد ( مورد توجه آقایون محترم) . او در یک مزرعه در شرق واشنگتن زندگی می کرد. روزی یکی از فرزندان ویلیام بنام سونورا که می خواست تشکر و سپاس خود را از پدر نمونه اش ابراز کند به فکر آن افتاد که در روز تولد پدرش که در ماه جون بود برایش جشنی ترتیب دهد. از آن به بعد بین مردم آن روستا برگذاری این چنین جشنی برای حمایت و تشکر از پدران رسم گردید و بعدها به صورت یک رسم در فرهنگ آمریکایی ها در آمد. تا اینکه بالاخره در سال 1966 پرزیدنت لیندون جانسون این روز را به عنوان یک روز رسمی اعلام کرد و آنرا روز پدر نامید. از آن پس قرار شد که سومین یکشنبه از ماه جون به عنوان روز پدر جشن گرفته شود. از کارهایی که مردمان امریکای شمالی در این روز انجام می دهند این است که
اگر پدرشان زنده باشد یک گل رز قرمز را به نشان عشق و احترام بر او هدیه می کنند و اگر پدرشان در قید حیات نباشد شاخه گل رز سفیدی را به یاد او تزیین می کنند.
آنها برای هدیه روز پدر کرواتی که خودشان آنرا با نو آوریهای خود تهیه کرده اند به پدر هدیه می دهند. در روز پدر- پدر خانواده می بایست مسولیت آشپزی را به عهده بگیرد.
خوب در پایان این روز را به همه پدران زحمت کش و دلسوز تبریک می گم.
ساناز
به مناسبت روز پدر که در روز 20 ماه جون یعنی فردا می باشد مطلبی می نویسم به نقل از هفته نامه سلام تورنتو که نگاهی گذرا دارد بر تاریخچه و رسم و رسومات روز پدر در آمریکای شمالی
بیستم جون بنام روز پدر و قدردانی از زحمات و تلاشهای او در سرتاسر آمریکای شمالی است. تاریخچه اولین روزی که به نام روز پدر جشن گرفته شد بر می گردد تقریبا به صد سال پیش. در آن زمانها سونورا دختری که می خواست از زحمات پدرش قدردانی کند به فکر بر پا کردن جشنی برای پدرش شد. پدر وی آقای ویلیام اسمارت یک سرباز قدیمی جنگ بود و همسرش را هنگام زایمان یکی از فرزنداندش از دست داده بود. ویلیام 6 فرزند داشت که همه آنها را خود به تنهایی پرورش داد ( مورد توجه آقایون محترم) . او در یک مزرعه در شرق واشنگتن زندگی می کرد. روزی یکی از فرزندان ویلیام بنام سونورا که می خواست تشکر و سپاس خود را از پدر نمونه اش ابراز کند به فکر آن افتاد که در روز تولد پدرش که در ماه جون بود برایش جشنی ترتیب دهد. از آن به بعد بین مردم آن روستا برگذاری این چنین جشنی برای حمایت و تشکر از پدران رسم گردید و بعدها به صورت یک رسم در فرهنگ آمریکایی ها در آمد. تا اینکه بالاخره در سال 1966 پرزیدنت لیندون جانسون این روز را به عنوان یک روز رسمی اعلام کرد و آنرا روز پدر نامید. از آن پس قرار شد که سومین یکشنبه از ماه جون به عنوان روز پدر جشن گرفته شود. از کارهایی که مردمان امریکای شمالی در این روز انجام می دهند این است که
اگر پدرشان زنده باشد یک گل رز قرمز را به نشان عشق و احترام بر او هدیه می کنند و اگر پدرشان در قید حیات نباشد شاخه گل رز سفیدی را به یاد او تزیین می کنند.
آنها برای هدیه روز پدر کرواتی که خودشان آنرا با نو آوریهای خود تهیه کرده اند به پدر هدیه می دهند. در روز پدر- پدر خانواده می بایست مسولیت آشپزی را به عهده بگیرد.
خوب در پایان این روز را به همه پدران زحمت کش و دلسوز تبریک می گم.
ساناز
شريعتی پس از 27 سال
بيست ونهم خرداد مصادف است با بيست و هفتمين سالگرد درگذشت دکتر علی شريعتی، انديشمند اسلامگرای ايرانی که از آفرينندگان اصلی جنبشی به شمار می رود که به انقلاب در ايران و روی کار آمدن حکومت اسلامی در اين کشور انجاميد.دکتر شريعتی نگاه نو و خاصی به دين اسلام و بويژه مذهب تشيع داشت و بر اساس اين نگاه آرايی مطرح کرد که موافقان و مخالفان فراوان داشته و بحثهای فراوان در نقد اين آرا صورت گرفته است
شريعتی به روحانيت به عنوان نهاد متولی دين باور نداشت و معتقد بود که قرائتی که روحانيت طی قرنها از دين اسلام ارائه داده و آن را به قرائت رسمی از دين بدل کرده، با شالوده اين دين مغايرتهايی دارد
وی به همين لحاظ در زمان خود مورد انتقاد بخش عمده ای از روحانيون بود و با روی کار آمدن روحانيون در ايران که کوتاه زمانی پس از مرگ او صورت گرفت، حکومت ايران روندی در پيش گرفت تا از نفوذ انديشه شريعتی کاسته شود.اين در حالی است که شريعتی مورد انتقاد مخالفان حاکمان کنونی ايران نيز هست و منتقدان وی بر اين باورند که شريعتی با خلق نظامی ايدئولوژيک از مذهب، نقشی مهم در روی کارآمدن حکومتی مذهبی ايفا کرد که با معيارهای دموکراتيک و آزاديخواهانه همخوانی ندارد. پاره ای از صاحبنظران نيز شريعتی را متعلق به گذشته و زمان او را طی شده می دانند و معتقدند که انديشه او تنها در فضای انقلابی زده دوران او کاربرد داشت و اکنون با دگرگونی کلی که در فضای حاکم بر ايران و جهان روی داده، شريعتی ديگر نمی تواند در تحولات فکری روز نقشی ايفا کند. با اين حال، هنوز هم با گذشت بيست وهفت سال از درگذشت شريعتی، مشاهده می شود که نوشته ها و خطابه های او با شمارگان بالايی انتشار می يابد و در حرکتهای سياسی که گاه در ايران در قالب اعتراضهای دانشجويی رخ می دهد، حضور نمادين دکتر شريعتی در قالب در دست گرفتن تصاوير او و تکرار جملات معروفی از او همچنان حس می شود
بر گرفته از سایت فارسی بی بی سی
سعید
شريعتی به روحانيت به عنوان نهاد متولی دين باور نداشت و معتقد بود که قرائتی که روحانيت طی قرنها از دين اسلام ارائه داده و آن را به قرائت رسمی از دين بدل کرده، با شالوده اين دين مغايرتهايی دارد
وی به همين لحاظ در زمان خود مورد انتقاد بخش عمده ای از روحانيون بود و با روی کار آمدن روحانيون در ايران که کوتاه زمانی پس از مرگ او صورت گرفت، حکومت ايران روندی در پيش گرفت تا از نفوذ انديشه شريعتی کاسته شود.اين در حالی است که شريعتی مورد انتقاد مخالفان حاکمان کنونی ايران نيز هست و منتقدان وی بر اين باورند که شريعتی با خلق نظامی ايدئولوژيک از مذهب، نقشی مهم در روی کارآمدن حکومتی مذهبی ايفا کرد که با معيارهای دموکراتيک و آزاديخواهانه همخوانی ندارد. پاره ای از صاحبنظران نيز شريعتی را متعلق به گذشته و زمان او را طی شده می دانند و معتقدند که انديشه او تنها در فضای انقلابی زده دوران او کاربرد داشت و اکنون با دگرگونی کلی که در فضای حاکم بر ايران و جهان روی داده، شريعتی ديگر نمی تواند در تحولات فکری روز نقشی ايفا کند. با اين حال، هنوز هم با گذشت بيست وهفت سال از درگذشت شريعتی، مشاهده می شود که نوشته ها و خطابه های او با شمارگان بالايی انتشار می يابد و در حرکتهای سياسی که گاه در ايران در قالب اعتراضهای دانشجويی رخ می دهد، حضور نمادين دکتر شريعتی در قالب در دست گرفتن تصاوير او و تکرار جملات معروفی از او همچنان حس می شود
بر گرفته از سایت فارسی بی بی سی
سعید
آداب و سنن
از شرق فلسفه که به راه می افتید هنوز به غرب اندیشه نرسیده ، آبی اقیانوسی آرام و با شکوه ، چشمانت را خیره می کند. بار و بنه سفر که به زمین می گذاری تازه می شنوی هیاهوی آهن و سیمان و آسمان خراش را. در کوتاه زمانی تمدن را چیزی نمی یابی غیر از آنچه که دیده ای و تجربه کرده ای اما به شیوه ای منظم. تنها قانون و نظم و احترام–که گاهی بر آداب لاجرم است–به کار می آید. کشمکش های عقل و عشق شروع می شود و آداب و سنت ها که تا به حال در گوشه تاریک گنجه اندیشه پنهان بودند در تقابل با آنچه هر روزه از نوعی دیگر می بینی، کم کم به سطح روشن توجه و آگاهی می رسند و از آنجا آهسته آهسته خود را به اعماق نیاز می رسانند. تازه در می یابی آنچه را که سالها با تو و در درون تو بوده و آنهم چیزی نیست جز آشنای غریبی که در تهاجم امواج روزمرگی به کنجی پناه برده بوده و تو او را فرهنگ می نامی
وقتی در سرزمینی که به چند فرهنگی شناخته شده زندگی می کنی، تازه پیشینه و آداب و سنن و ... برایت مهم و ملموس می شوند چرا که تا به حال آنچه دیده ای و شنیده ای همه از یک سرچشمه بوده است و با یک طعم. قبول دارم که مثلا در ایران از شهری که به شهری دیگر سفر می کنید آداب و رسوم کمی متفاوت است اما نباید فراموش کرد که الفبای فرهنگی همگی یکی است
اینجا از در وارد می شوی و سلام می کنی، همکارت جواب نمی دهد و تو فکر می کنی که از تو دلخور است اما نه، فقط باید دانست که در آداب معاشرت این فرد چیزی به اسم سلام و علیک در ابتدای یک برخورد لزوم ندارد. دعوتشان می کنی به خانه ات، هرکدام با خود غذا یا دسر می آورند و تو دلخور می شوی و آنها گیج که چرا؟ به خانه شان دعوتت می کنند یکی از میهمانان زنگ می زند و می گوید ما کیک و دسر را می آوریم شما چه می کنید؟ شما مردد هستید که نکند به میزبان بر بخورد. در آخر وقتی بیشتر با آنها هستید می بینید که منظورشان دور هم بودن است و این به آن مفهوم نیست که صاحبخانه از دو روز قبل تا دو روز بعد و در تمام مدت میهمانی باید سر گرم تدارکات و پخت و پز باشد. قصدم نقد یک نوع نگرش نیست و مقایسه هم نمی خواهم بکنم فقط در حد تجربیات خودم می خواهم این تفاوت را از عمق به سطح بیاورم تا بهتر درکش کنیم. می دانم که بعضی از شما خواهید گفت که ای آقا چرا ما باید تغییر روش بدهیم؟ چرا دیگران از ما یاد نگیرند؟ باور کنید که به این سادگی ها هم نیست چرا که به عقیده من معیاری وجود ندارد که بتوان بر مبنای آن گفت که کدام بهتر است. هر کدام از این باورها در ظرف زمان و مکان خاصی می توانند خوب یا بد باشند. به باور من ما باید غرایز انسانی خود را داور قرار دهیم و عمیق تر به صورت مساله های ساده نگاه کنیم. مثلا شما بگویید برای پیک نیک کدام مناسبتر است؟ چلوکباب سلطانی با گوجه اضافه و سالاد شیرازی و دوغ اراج یا ساندویچ کالباس و یه لیوان آب
سعید
وقتی در سرزمینی که به چند فرهنگی شناخته شده زندگی می کنی، تازه پیشینه و آداب و سنن و ... برایت مهم و ملموس می شوند چرا که تا به حال آنچه دیده ای و شنیده ای همه از یک سرچشمه بوده است و با یک طعم. قبول دارم که مثلا در ایران از شهری که به شهری دیگر سفر می کنید آداب و رسوم کمی متفاوت است اما نباید فراموش کرد که الفبای فرهنگی همگی یکی است
اینجا از در وارد می شوی و سلام می کنی، همکارت جواب نمی دهد و تو فکر می کنی که از تو دلخور است اما نه، فقط باید دانست که در آداب معاشرت این فرد چیزی به اسم سلام و علیک در ابتدای یک برخورد لزوم ندارد. دعوتشان می کنی به خانه ات، هرکدام با خود غذا یا دسر می آورند و تو دلخور می شوی و آنها گیج که چرا؟ به خانه شان دعوتت می کنند یکی از میهمانان زنگ می زند و می گوید ما کیک و دسر را می آوریم شما چه می کنید؟ شما مردد هستید که نکند به میزبان بر بخورد. در آخر وقتی بیشتر با آنها هستید می بینید که منظورشان دور هم بودن است و این به آن مفهوم نیست که صاحبخانه از دو روز قبل تا دو روز بعد و در تمام مدت میهمانی باید سر گرم تدارکات و پخت و پز باشد. قصدم نقد یک نوع نگرش نیست و مقایسه هم نمی خواهم بکنم فقط در حد تجربیات خودم می خواهم این تفاوت را از عمق به سطح بیاورم تا بهتر درکش کنیم. می دانم که بعضی از شما خواهید گفت که ای آقا چرا ما باید تغییر روش بدهیم؟ چرا دیگران از ما یاد نگیرند؟ باور کنید که به این سادگی ها هم نیست چرا که به عقیده من معیاری وجود ندارد که بتوان بر مبنای آن گفت که کدام بهتر است. هر کدام از این باورها در ظرف زمان و مکان خاصی می توانند خوب یا بد باشند. به باور من ما باید غرایز انسانی خود را داور قرار دهیم و عمیق تر به صورت مساله های ساده نگاه کنیم. مثلا شما بگویید برای پیک نیک کدام مناسبتر است؟ چلوکباب سلطانی با گوجه اضافه و سالاد شیرازی و دوغ اراج یا ساندویچ کالباس و یه لیوان آب
سعید
جمعه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۳
مطالبی در مورد تورنتو
طولانیترین خیابان دنیا به نام یانگ به طول 1883 کیلومتر از مرکز شهر تورنتو می گذرد.
پلیس تورنتو در سال 1834 با پنج افسر تشکیل شد.
اولین خط حمل و نقل شهری در سال 1849 تا سیس شد.
در سال 1892 اولین اتوبوس برقی شروع به کار کرد و طی دو سال اسب ها از خیابانها جمع شدند.
در سال 1949 ساخت مترو آغا ز شد و در سال 1954 اولین بخش مترو از ایستگاه یونیون تا اگلینتون به پایان رسید.
در تورنتو بیش از 90 گروه از نژادهای مختلف زندگی می کنند. بیش از 100 زبان در این شهر تکلم می شود.
50 درصد جمعیت تورنتو را افرادی تشکیل می دهند که خارج از تورنتو به دنیا آمده اند.
تورنتو پهناورترین شهر کانادا با وسعتی برابر با 624 کیلومتر مربع است و با در نظر گرفتن شهرکهای اطراف وسعت آن به 5868 کیلومتر مربع می رسد.
حدود 20 درصد در آمد کانادا و 50 درصد درآمد استان انتاریو از تورنتو به دست می آید.
80 درصد داروهای ژنریک در این شهر تولید می شود.
تورنتو چهارمین مرکز تهیه نرم افزارهای کامپیوتری در دنیا ست.
تورنتو دومین شهر آمریکای شمالی از لحاظ اتومبیل سازی است.
بیش از 100 پارک و فضای سبز در تورنتو وجود دارد.
جمعیت بزرگ شهر تورنتو در سال 2002 بیش از 5 میلیون بر آورد شد که پر جمعیت ترین شهر کا نادا است.
مطالب فوق را از کتاب اول جمع آوری کردم. شاید پیش خودتون بگین مگه ما می خواهیم امتحان شهر وندی بدیم که ساناز اینها را نوشته. اما به نظر من حتی اگه شما ساکن اینجا نباشید بازهم به عنوان اطلاعات عمومی دونستن آنها بد نیست.
سرفراز باشید.
پلیس تورنتو در سال 1834 با پنج افسر تشکیل شد.
اولین خط حمل و نقل شهری در سال 1849 تا سیس شد.
در سال 1892 اولین اتوبوس برقی شروع به کار کرد و طی دو سال اسب ها از خیابانها جمع شدند.
در سال 1949 ساخت مترو آغا ز شد و در سال 1954 اولین بخش مترو از ایستگاه یونیون تا اگلینتون به پایان رسید.
در تورنتو بیش از 90 گروه از نژادهای مختلف زندگی می کنند. بیش از 100 زبان در این شهر تکلم می شود.
50 درصد جمعیت تورنتو را افرادی تشکیل می دهند که خارج از تورنتو به دنیا آمده اند.
تورنتو پهناورترین شهر کانادا با وسعتی برابر با 624 کیلومتر مربع است و با در نظر گرفتن شهرکهای اطراف وسعت آن به 5868 کیلومتر مربع می رسد.
حدود 20 درصد در آمد کانادا و 50 درصد درآمد استان انتاریو از تورنتو به دست می آید.
80 درصد داروهای ژنریک در این شهر تولید می شود.
تورنتو چهارمین مرکز تهیه نرم افزارهای کامپیوتری در دنیا ست.
تورنتو دومین شهر آمریکای شمالی از لحاظ اتومبیل سازی است.
بیش از 100 پارک و فضای سبز در تورنتو وجود دارد.
جمعیت بزرگ شهر تورنتو در سال 2002 بیش از 5 میلیون بر آورد شد که پر جمعیت ترین شهر کا نادا است.
مطالب فوق را از کتاب اول جمع آوری کردم. شاید پیش خودتون بگین مگه ما می خواهیم امتحان شهر وندی بدیم که ساناز اینها را نوشته. اما به نظر من حتی اگه شما ساکن اینجا نباشید بازهم به عنوان اطلاعات عمومی دونستن آنها بد نیست.
سرفراز باشید.
ترانه ی کوچک سه رودبار
پهناب *گوادل کویر
از زیتون زاران و نارنجستان ها می گذرد
رود بارهای دو گانه ی غرناطه
از برف به گندم فرود می آید
دریغا عشق
که شد و باز نیامد
پهناب گوادل کویر
ریشی لعلگونه دارد
رودباران غرناطه
یکی می گرید
یکی خون می فشاند
دریغا عشق
که بر باد شد
از برای زورق های بادبانی
سه ویل را معبری هست
بر آب غرناطه اما
تنها آه هست
که پارو می کشد
دریغا عشق
که شد و باز نیامد
گوادل کویر
برج بلند و
باد
در نارنجستان ها
خنیل *و دارو
برج های کوچک و
مرده گانی
بر پهنه ی آبگیر ها
دریغا عشق
که بر باد شد
که خواهد گفت که آب
می برد تالاب تشی *از فریادها را؟
دریغا عشق
که شد و باز نیامد
بهار نارنج را و زیتون را
آندلس ,به دریاهایت ببر
دریغا عشق
که بر باد شد
شعر از فدریکو گارسیا لورکا
ترجمه احمد شاملو
توضیحات مترجم
گوادل کویر:نام رودی ست در اسپانیاکه از شهرهای کوردو و سه ویل به اقیانوس اطلس می ریزد
خنیل و دارو : نام رودهایی در غرناطه
تالاب تش : شعله ی چشمک زن آبی رنگی است که بر سطح مرداب ها به چشم می خورد و علت آن سوختن گازهایی است
که از لای و لجن اعماق مرداب متصاعد می شود و در مجاورت اکسیژن هوا
وحید 29/3/83
از زیتون زاران و نارنجستان ها می گذرد
رود بارهای دو گانه ی غرناطه
از برف به گندم فرود می آید
دریغا عشق
که شد و باز نیامد
پهناب گوادل کویر
ریشی لعلگونه دارد
رودباران غرناطه
یکی می گرید
یکی خون می فشاند
دریغا عشق
که بر باد شد
از برای زورق های بادبانی
سه ویل را معبری هست
بر آب غرناطه اما
تنها آه هست
که پارو می کشد
دریغا عشق
که شد و باز نیامد
گوادل کویر
برج بلند و
باد
در نارنجستان ها
خنیل *و دارو
برج های کوچک و
مرده گانی
بر پهنه ی آبگیر ها
دریغا عشق
که بر باد شد
که خواهد گفت که آب
می برد تالاب تشی *از فریادها را؟
دریغا عشق
که شد و باز نیامد
بهار نارنج را و زیتون را
آندلس ,به دریاهایت ببر
دریغا عشق
که بر باد شد
شعر از فدریکو گارسیا لورکا
ترجمه احمد شاملو
توضیحات مترجم
گوادل کویر:نام رودی ست در اسپانیاکه از شهرهای کوردو و سه ویل به اقیانوس اطلس می ریزد
خنیل و دارو : نام رودهایی در غرناطه
تالاب تش : شعله ی چشمک زن آبی رنگی است که بر سطح مرداب ها به چشم می خورد و علت آن سوختن گازهایی است
که از لای و لجن اعماق مرداب متصاعد می شود و در مجاورت اکسیژن هوا
وحید 29/3/83
دقیقه نود به قلم سید ابراهیم نبوی
حالا که رفقا دارن با جام ملتها حسابی حال می کنن خواندن آخرین نوشته نبوی قطعا خالی از لطف نیست
نود
فرض: ما مسوول تیم ملی کشورمان هستیم، تیم ما در زمین خودمان در حال بازی است و تماشاگران طرفدار تیم ما در استادیوم هستند. دقیقه هشتاد است، و ما یک گل عقب هستیم. ما از چه روشی برای زدن گل تساوی و ادامه بازی استفاده می کنیم؟
انگلستان: از دقیقه هشتاد فشار را شدید می کنیم و از دو طرف روی دروازه سانترهای بلند می کنیم. و تلاش می کنیم روی ضربات هوایی گل تساوی را بزنیم. تماشاگران طرفدار هم مشغول کتک زدن همدیگر و طرفداران تیم مقابل شده و ورزشگاه را آتش می زنند، احتمال دارد در آن ده دقیقه پیروز شویم، احتمال هم دارد شکست بخوریم. اگر پیروز شدیم با چهره های شاد و خونسرد و اگر شکست خوردیم با چهره های غمگین و خونسرد زمین را ترک می کنیم.
تماشاگران در استادیوم تیم کشورشان را تشویق می کنند
هلند: مربی فکر می کند، بازیکنان سعی می کنند بدون اشتباه تهاجم را پیش ببرند، مربی تاکتیک تیم را عوض می کند، مربی تعویض می کند، با تغییر تاکتیک بازی، حملات با قدرت و سرعت ادامه می یابد، انقدر که در دقیقه 83 گل تساوی زده می شود. بعد بازی را در نیمه حریف پیش می بریم تا وقت تمام شود. در تمام مدت تماشاگرانی که همه جایشان را نارنجی کرده اند، سرود می خوانند و بازی تمام می شود.
کامرون: اگر توانستیم در همان بیست دقیقه اول سه گل به دروازه حریف و از دقیقه بیست به بعد به ساق پای آنها می زنیم. اگر نشد و تا دقیقه هشتاد یک گل عقب بودیم، از دقیقه هشتاد شروع می کنیم به بازی قدرتی و با قدرت کامل به پای بازیکنان حمله می کنیم. داور چهار نفر را اخراج می کند، با وجود این هفت نفری بازی را ادامه می دهیم، گلی نمی زنیم گل هم نمی خوریم. ضمنا در استادیوم هم تماشاگر طرفدار ما وجود ندارد، چون دولت در حال کودتاست و کسی به استادیوم نمی آید.
یکی از بازیکنان در آخرین لحظات در حال کشتن یک بازیکن دیگر
آلمان: توپ را حفظ می کنیم و آنقدر حمله می کنیم تا گل تساوی را بزنیم، بعد از اینکه مساوی شدیم، از دقیقه نود با یازده بازیکن به دروازه حریف حمله می کنیم و اولیور کان گل پیروزی را می زند و بازی را می بریم. تماشاگران چه شکست خورده باشیم و چه در حال پیروزی باشیم، سرود پیروزی می خوانند.
اولیور کان در حال شادمانی و ابراز احساسات برای خودش
برزیل: با پاس های کوتاه و تک ضرب توپ را بارها تا روی دروازه می آوریم، بعد دفاع حریف را دریبل می کنیم و لایی می زنیم و توپ را می بریم توی زمین خودمان، بعد همه بازیکنان برجسته تیم بارها حملات انفرادی می کنند، اما گل نمی زنیم و شکست می خوریم. تماشاگران دسته جمعی گریه می کنند.
کره جنوبی: تا آخرین لحظه حمله می کنیم. حریف را خسته می کنیم. یک بازیکن هافبک از وسط زمین به سرعت برق می دود و توپی را که در حال رفتن به خارج از زمین است، می گیرد و آنرا به یکی از مدافعان که با سرعت برق خودش را به محوطه هجده قدم حریف رسانده، می دهد و او توپ را می زند توی گل و از شدت فشار می میرد. تیم در حالی که تماشاگران صدهزار پرچم کوچک را تکان می دهند پیروز می شود. بازیکنان تیم با وجود اینکه بازی تمام شده است، همچنان می دوند.
ایتالیا: از تکنیک های انفرادی ستارگان که در طول بازی موهایشان را مرتب می کنند و با حالت عصبی فحش می دهند و تف می کنند، استفاده می کنیم. توپ را می کشانیم به هجده قدم حریف و ده دقیقه مداوم حمله می کنیم. آنقدر شوت می زنیم و کرنر می زنیم و با دفاع حریف درگیر می شویم تا حریف یک پنالتی می دهد. بعد همه تیم پشت خط هجده قدم می ایستند و در حالی که دست های همدیگر را گرفته اند، درست در دقیقه 91 به مسیح متوسل می شوند، بعد باجو صلیب می کشد و توپ را محکم شوت می کند بالای دروازه و توپ به اوت می رود. بعد تمام تیم در حالی که عصبی شده اند روی زمین دراز می کشند و گریه می کنند. در طول ده دقیقه آخر تماشاگران در حالی که فریاد می کشند و صورت شان را چنگ می زنند و به دوربین های تلویزیونی نگاه می کنند، سرود می خوانند.
باجو از آخرین فرصت ها استفاده کرده و توپ را به اوت زده است
روسیه: اعضای تیم طبق برنامه دفاع می کنند و طبق برنامه حمله می کنند و همانطور که هشتاد دقیقه بازی کردند، بازی را ادامه می دهند و بازی را با زیبایی تمام می بازند، تماشاگران در استادیوم از فرصت استفاده می کنند و هرچه معامله قاچاق می خواهند انجام می دهند. مربی در حالی که کراواتش را مرتب می کند بشدت هیجان زده می شود و سرش را کمی از چپ به راست تکان می دهد.
عربستان: برای زدن گل تساوی شروع می کنیم به خشونت روی دفاع و بازیکنان میانی حریف. همزمان چون داور را قبل از بازی خریده ایم، او به جای اخراج یاران ما به زمین و آسمان نگاه می کند. این قدر ساق پای بازیکنان حریف را می زنیم که آنها عصبی می شوند، بعد در یک فرصت حساس که توپ روی دروازه آمده بادست توپ را می زنیم توی گل و مساوی می کنیم. حالا هشت دقیقه به آخر بازی مانده است، برای حفظ تساوی مربی شروع می کند به تعویض، بازیکنان با دور کند از میدان بیرون می روند، بعد اعضای تیم یکی یکی دراز می کشند روی زمین و برای تلف کردن وقت دور خودشان می پیچند، یکی از بازیکنان جورابش را عوض می کند، یکی دیگر با مشت زیر چشم خودش می زند و بالاخره وقت تمام می شود و بازی به نتیجه مساوی می رسد. در تمام این ده دقیقه تماشاگران طرفدار تیم عربستان دست می زنند و تمپو می زنند و می رقصند و قلیان می کشند.
بازیکن تیم عربستان در حال گه زدن به بازی
کرواسی: چون تیم اعتماد به نفسش را از دست داده است، هیچ کاری نمی تواند بکند، بنابراین بازی را می بازد.
ایران: تیم از وقتی به دقیقه 80 می رسد، شروع می کنند به دفاع کردن و وقت تلف کردن، فرق نمی کند که در حال بردن باشیم یا باختن، این قدر دفاع می کنیم که یک گل دیگر هم می خوریم، بهترین بازیکنان تیم ملی بدون هیچ دلیلی توپ ها را خراب می کنند و وقتی دقایق پایانی می رسد، می خواهند از زمین بیرون بروند که داور جلوی خروج شان را از زمین می گیرد. تماشاگران از دقیقه 80 اول شیر سماور را برای داور ارسال می کنند، بعد شروع می کنند به فحش دادن به مربی و درخواست تعویض مربی را می کنند، بعد یواش یواش به بازیکنان تیم خودمان فحش خواهر و مادر می دهند، بعد در حالی که نصف استادیوم صلوات می فرستند شروع می کنند به شعار دادن علیه مسوولان کشور. بعد پرسپولیسی ها و استقلالی ها همدیگر را حسابی کتک می زنند.
فرانسه: زیدان گل تساوی را می زند.
رامتین
نود
فرض: ما مسوول تیم ملی کشورمان هستیم، تیم ما در زمین خودمان در حال بازی است و تماشاگران طرفدار تیم ما در استادیوم هستند. دقیقه هشتاد است، و ما یک گل عقب هستیم. ما از چه روشی برای زدن گل تساوی و ادامه بازی استفاده می کنیم؟
انگلستان: از دقیقه هشتاد فشار را شدید می کنیم و از دو طرف روی دروازه سانترهای بلند می کنیم. و تلاش می کنیم روی ضربات هوایی گل تساوی را بزنیم. تماشاگران طرفدار هم مشغول کتک زدن همدیگر و طرفداران تیم مقابل شده و ورزشگاه را آتش می زنند، احتمال دارد در آن ده دقیقه پیروز شویم، احتمال هم دارد شکست بخوریم. اگر پیروز شدیم با چهره های شاد و خونسرد و اگر شکست خوردیم با چهره های غمگین و خونسرد زمین را ترک می کنیم.
تماشاگران در استادیوم تیم کشورشان را تشویق می کنند
هلند: مربی فکر می کند، بازیکنان سعی می کنند بدون اشتباه تهاجم را پیش ببرند، مربی تاکتیک تیم را عوض می کند، مربی تعویض می کند، با تغییر تاکتیک بازی، حملات با قدرت و سرعت ادامه می یابد، انقدر که در دقیقه 83 گل تساوی زده می شود. بعد بازی را در نیمه حریف پیش می بریم تا وقت تمام شود. در تمام مدت تماشاگرانی که همه جایشان را نارنجی کرده اند، سرود می خوانند و بازی تمام می شود.
کامرون: اگر توانستیم در همان بیست دقیقه اول سه گل به دروازه حریف و از دقیقه بیست به بعد به ساق پای آنها می زنیم. اگر نشد و تا دقیقه هشتاد یک گل عقب بودیم، از دقیقه هشتاد شروع می کنیم به بازی قدرتی و با قدرت کامل به پای بازیکنان حمله می کنیم. داور چهار نفر را اخراج می کند، با وجود این هفت نفری بازی را ادامه می دهیم، گلی نمی زنیم گل هم نمی خوریم. ضمنا در استادیوم هم تماشاگر طرفدار ما وجود ندارد، چون دولت در حال کودتاست و کسی به استادیوم نمی آید.
یکی از بازیکنان در آخرین لحظات در حال کشتن یک بازیکن دیگر
آلمان: توپ را حفظ می کنیم و آنقدر حمله می کنیم تا گل تساوی را بزنیم، بعد از اینکه مساوی شدیم، از دقیقه نود با یازده بازیکن به دروازه حریف حمله می کنیم و اولیور کان گل پیروزی را می زند و بازی را می بریم. تماشاگران چه شکست خورده باشیم و چه در حال پیروزی باشیم، سرود پیروزی می خوانند.
اولیور کان در حال شادمانی و ابراز احساسات برای خودش
برزیل: با پاس های کوتاه و تک ضرب توپ را بارها تا روی دروازه می آوریم، بعد دفاع حریف را دریبل می کنیم و لایی می زنیم و توپ را می بریم توی زمین خودمان، بعد همه بازیکنان برجسته تیم بارها حملات انفرادی می کنند، اما گل نمی زنیم و شکست می خوریم. تماشاگران دسته جمعی گریه می کنند.
کره جنوبی: تا آخرین لحظه حمله می کنیم. حریف را خسته می کنیم. یک بازیکن هافبک از وسط زمین به سرعت برق می دود و توپی را که در حال رفتن به خارج از زمین است، می گیرد و آنرا به یکی از مدافعان که با سرعت برق خودش را به محوطه هجده قدم حریف رسانده، می دهد و او توپ را می زند توی گل و از شدت فشار می میرد. تیم در حالی که تماشاگران صدهزار پرچم کوچک را تکان می دهند پیروز می شود. بازیکنان تیم با وجود اینکه بازی تمام شده است، همچنان می دوند.
ایتالیا: از تکنیک های انفرادی ستارگان که در طول بازی موهایشان را مرتب می کنند و با حالت عصبی فحش می دهند و تف می کنند، استفاده می کنیم. توپ را می کشانیم به هجده قدم حریف و ده دقیقه مداوم حمله می کنیم. آنقدر شوت می زنیم و کرنر می زنیم و با دفاع حریف درگیر می شویم تا حریف یک پنالتی می دهد. بعد همه تیم پشت خط هجده قدم می ایستند و در حالی که دست های همدیگر را گرفته اند، درست در دقیقه 91 به مسیح متوسل می شوند، بعد باجو صلیب می کشد و توپ را محکم شوت می کند بالای دروازه و توپ به اوت می رود. بعد تمام تیم در حالی که عصبی شده اند روی زمین دراز می کشند و گریه می کنند. در طول ده دقیقه آخر تماشاگران در حالی که فریاد می کشند و صورت شان را چنگ می زنند و به دوربین های تلویزیونی نگاه می کنند، سرود می خوانند.
باجو از آخرین فرصت ها استفاده کرده و توپ را به اوت زده است
روسیه: اعضای تیم طبق برنامه دفاع می کنند و طبق برنامه حمله می کنند و همانطور که هشتاد دقیقه بازی کردند، بازی را ادامه می دهند و بازی را با زیبایی تمام می بازند، تماشاگران در استادیوم از فرصت استفاده می کنند و هرچه معامله قاچاق می خواهند انجام می دهند. مربی در حالی که کراواتش را مرتب می کند بشدت هیجان زده می شود و سرش را کمی از چپ به راست تکان می دهد.
عربستان: برای زدن گل تساوی شروع می کنیم به خشونت روی دفاع و بازیکنان میانی حریف. همزمان چون داور را قبل از بازی خریده ایم، او به جای اخراج یاران ما به زمین و آسمان نگاه می کند. این قدر ساق پای بازیکنان حریف را می زنیم که آنها عصبی می شوند، بعد در یک فرصت حساس که توپ روی دروازه آمده بادست توپ را می زنیم توی گل و مساوی می کنیم. حالا هشت دقیقه به آخر بازی مانده است، برای حفظ تساوی مربی شروع می کند به تعویض، بازیکنان با دور کند از میدان بیرون می روند، بعد اعضای تیم یکی یکی دراز می کشند روی زمین و برای تلف کردن وقت دور خودشان می پیچند، یکی از بازیکنان جورابش را عوض می کند، یکی دیگر با مشت زیر چشم خودش می زند و بالاخره وقت تمام می شود و بازی به نتیجه مساوی می رسد. در تمام این ده دقیقه تماشاگران طرفدار تیم عربستان دست می زنند و تمپو می زنند و می رقصند و قلیان می کشند.
بازیکن تیم عربستان در حال گه زدن به بازی
کرواسی: چون تیم اعتماد به نفسش را از دست داده است، هیچ کاری نمی تواند بکند، بنابراین بازی را می بازد.
ایران: تیم از وقتی به دقیقه 80 می رسد، شروع می کنند به دفاع کردن و وقت تلف کردن، فرق نمی کند که در حال بردن باشیم یا باختن، این قدر دفاع می کنیم که یک گل دیگر هم می خوریم، بهترین بازیکنان تیم ملی بدون هیچ دلیلی توپ ها را خراب می کنند و وقتی دقایق پایانی می رسد، می خواهند از زمین بیرون بروند که داور جلوی خروج شان را از زمین می گیرد. تماشاگران از دقیقه 80 اول شیر سماور را برای داور ارسال می کنند، بعد شروع می کنند به فحش دادن به مربی و درخواست تعویض مربی را می کنند، بعد یواش یواش به بازیکنان تیم خودمان فحش خواهر و مادر می دهند، بعد در حالی که نصف استادیوم صلوات می فرستند شروع می کنند به شعار دادن علیه مسوولان کشور. بعد پرسپولیسی ها و استقلالی ها همدیگر را حسابی کتک می زنند.
فرانسه: زیدان گل تساوی را می زند.
رامتین
پنجشنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۳
اگر شوهر آدم برنامه نويس باشد
Log In :شوهر
زن: لباسی رو که صبح بهت گفتم خريدی؟
Bad command or File name:شوهر
زن: ولی من صبح بهت تاکيد کرده بودم
Syntax Error, Abort, Retry, Cancel:شوهر
زن: خوب حقوقتو چيکار کردی؟
File in Use, Read only, Try after some Time:شوهر
زن: پس حداقل کارت عابر بانکتو بده به من
Sharing Violation, Access Denied:شوهر
زن: می دونی، ازدواج با تو واقعا يک تصميم اشتباه بود
Data Type Mismatch:شوهر
زن: تو يک موجود بدرد نخور هستی
By Default:شوهر
زن: پس حداقل بيا بريم بيرون يه چيزی بخوريم
Hard Disk Full:شوهر
زن: ببينم ميتونی بگی نقش من تو زندگی تو چيه؟
Unknown Virus Detected:شوهر
زن: خب مادرم چی؟
Unrecoverable Error:شوهر
زن: و رابطه تو با رئيست؟
The only User with Write Permission:شوهر
زن: تو اصلا منو بيشتر دوست داری يا کامپيوترتو؟
Too Many Parameters:شوهر
زن: خوب پس منم ميرم خونه بابام
Program Performed Illegal Operation, It will be Closed:شوهر
زن: خوب گوشاتو بازکن، من ديگه بر نميگردم
Close all Programs and Logout for another User:شوهر
زن: می دونی، صحبت کردن باتو فايده نداره، من رفتم
Its now Safe to Turn off your Computer:شوهر
از سایت آوای آزاد برای رفع تنوع
سعید
زن: لباسی رو که صبح بهت گفتم خريدی؟
Bad command or File name:شوهر
زن: ولی من صبح بهت تاکيد کرده بودم
Syntax Error, Abort, Retry, Cancel:شوهر
زن: خوب حقوقتو چيکار کردی؟
File in Use, Read only, Try after some Time:شوهر
زن: پس حداقل کارت عابر بانکتو بده به من
Sharing Violation, Access Denied:شوهر
زن: می دونی، ازدواج با تو واقعا يک تصميم اشتباه بود
Data Type Mismatch:شوهر
زن: تو يک موجود بدرد نخور هستی
By Default:شوهر
زن: پس حداقل بيا بريم بيرون يه چيزی بخوريم
Hard Disk Full:شوهر
زن: ببينم ميتونی بگی نقش من تو زندگی تو چيه؟
Unknown Virus Detected:شوهر
زن: خب مادرم چی؟
Unrecoverable Error:شوهر
زن: و رابطه تو با رئيست؟
The only User with Write Permission:شوهر
زن: تو اصلا منو بيشتر دوست داری يا کامپيوترتو؟
Too Many Parameters:شوهر
زن: خوب پس منم ميرم خونه بابام
Program Performed Illegal Operation, It will be Closed:شوهر
زن: خوب گوشاتو بازکن، من ديگه بر نميگردم
Close all Programs and Logout for another User:شوهر
زن: می دونی، صحبت کردن باتو فايده نداره، من رفتم
Its now Safe to Turn off your Computer:شوهر
از سایت آوای آزاد برای رفع تنوع
سعید
شانس
از بختياري ماست
شايد
که آنچه مي خواهيم
يا بدست نمي آيد
*يا از دست مي گريزد
همه انسانها وقتی به گذشته خودشون فکر می کنن مطمئنا از اینکه فرصتهایی رو از دست دادن
و یا گرفتاریهایی که براشون بوجود اومده رو به حساب بدشانسیهای خودشون می ذارن
و همیشه به تلخی ار اونا یاد می کنن در صورتیکه شاید تمامه اون وقایع در طوله زمان به
نفع اون فرد تموم شده باشه تا به ضررش
شعر از خانونه اسمشو نبر*
وحید 28/3/83
شايد
که آنچه مي خواهيم
يا بدست نمي آيد
*يا از دست مي گريزد
همه انسانها وقتی به گذشته خودشون فکر می کنن مطمئنا از اینکه فرصتهایی رو از دست دادن
و یا گرفتاریهایی که براشون بوجود اومده رو به حساب بدشانسیهای خودشون می ذارن
و همیشه به تلخی ار اونا یاد می کنن در صورتیکه شاید تمامه اون وقایع در طوله زمان به
نفع اون فرد تموم شده باشه تا به ضررش
شعر از خانونه اسمشو نبر*
وحید 28/3/83
سيبزميني عزيز
قبول كنيد كه هيچ چيز مثل سيبزميني، همين گياه هميشه مظلوم كه از سوي برخي عناصر فرصتطلب دايما به بيرگوريشه بودن يا بيمزه بودن يا بيهمهچيز بودن متهم ميشود، به فرهنگ اين مرزوبوم، بهويژه به ترويج فرهنگ والاي كتابخواني كمك نميكند. اينجانب دلايل فرهنگي ـ اقتصادي ( و نه سياسي، چون والدهي مكرمه با تهديد به عاق والدين يا عاق والده، ما را از هرگونه دخول اعم از سببي و نسبي در عالم سياست قويا منع فرمودهاند. ) بيشماري در ذهن دارم كه شما را قانع ميكند رابطهي عميق و تنگاتنگي ميان سيبزميني و مطالعه وجود دارد.
محكمترين دليل، آن است كه هميشه با شروع نمايشگاه محترم كتاب، ناگهان سرانهي كتابخواني در كشور بالا ميرود؛ جماعت كتابخوان با شور و هيجان خاص « روزهاي تخفيف » ( اين، عنوان مناسبيست براي ايام برگزاري نمايشگاه )، سوار بر انواع وسايل نقليه همچون اتوبوس و مترو و موتورسيكلت و شانههاي يار وفادار، خود را به بهشت موعود ميرسانند. وام ميگيرند، عرق ميكنند تا بتوانند كتابهاي قطور آرمانيشان ـ راستي چرا چيزهاي آرماني هميشه قطرشان زياد است؟ ـ را در نايلونهاي رنگي بزرگ به خانه ببرند؛ رجوع كنيد به خيابانهاي اطراف نمايشگاه تا انواع هيجان را كه در قالب هل دادنهاي فرهنگي جماعت شتابزده، يا هياهوي دستفروشهاي شريف و دلسوز كه همه نوع وسايل فرهنگي ـ حتي كتب ناياب ـ را به فروش گذاشتهاند، يا انبوه كاغذهاي ريخته شده روي زمين ببينيد. اما در اين ميان، سهم سيبزمينيهاي سرخ كرده، فرشتههايي كه رنگ رخسارشان از شرم زرد است و لپهاي گليشان در اثر مجاورت با سس گوجهفرنگي چه زيبا به چشم ميآيد، از همه بيشتر است.
چند روز پيش از شروع نمايشگاه، سيبزمينيها زودتر از همه ـ زودتر از كتابخوانها و كتابفروشها و كتابخورها ـ خود را به آنجا ميرسانند؛ در بهترين و مناسبترين نقاط استراتژيك مستقر ميشوند تا خالصانه و متواضعانه پذيراي سيل مشتاقان كتاب و سيبزميني باشند.
سيبزمينيها همآغوش با نوشابههاي خنك، خود را مشتاقانه به همه عرضه ميكنند؛ در ازاي بهايي كمتر از قيمت يك كتاب جيبي به دستهاي گرسنه ميرسند و رسالت فرهنگي خود را انجام ميدهند.
من در اينجا، به عنوان يك مقام غيرمسوول اما دلسوز، با هدف آگاهي و شفافسازي در اين بخش پرجاذبه و بااهميت از فرهنگ مطالعه، بر خود لازم ميدانم تا علاوه بر تقدير و تحسين سيبزمينيها، در نخستين جلسهي مربوط به برنامههاي گسترش و ترويج فرهنگ مطالعه پيشنهاد كنم كه جاي غرفههاي كتاب و دكههاي سيبزميني با هم تعويض گردد تا بتوان پذيرايي شايستهتر و بهتري از علاقمندان سيبزميني و سيبزمينيخواني انجام داد. به اميد آن روز كه هر كتاب، يك ظرف سيبزميني به پيوست داشته باشد.
خراب كردم ...
خوب، اصلا خود شما اگر به جاي من بوديد، چه ميكرديد ... هان؟ اصلا امروز خيلي سخت گذشت؛ از همان صبحش كه بابا موقع كفش پوشيدن عطسه كرد و شما كه گفتيد صبر آمد، پوزخند زد ... من از همان وقت به دلم افتاد كه امروز از آن روزهاي لعنتيست. نشان به آن نشان، كه بابا غروب كه داشت سرم غر ميزد، چند بار گفت لعنتي. تف به اين روزگار لعنتي!
خوب، قبول دارم كه من هم اشتباه كردهام؛ ولي به قول خودتان من هنوز بچهام ـ نه آن « خرس گنده »اي كه فقط اين جور وقتها، يا موقعي كه حوصله يا پول رفتن به شهربازي را نداريد، به من ميگوييد. بيانصافها! من همهش نـُـه سالم هست؛ نه سال! راستي ماماني ... بعد از نه، ده ميآيد يا هشت؟ ... هان؟ نزن! به خدا همهش تقصير اسماعيل آقاي بقال بود.
نه! شما را به خدا اين لباس زرد رنگ بدبو را از اتاق بيندازيد بيرون. اگر نه، الان بابا دوباره سر ميرسد و تا ببيندش، شروع ميكند به بد و بيراه گفتن دربارهي قيمت گران كتابها و تنبلي « اين خرس گنده » و بيتعهد بودن رانندههاي اتوبوس و ... هان؟ نه! شما را به خدا دوباره اين كتلت سفت را داغ نكن. من كه ديگر حالم به هم خورد از بس اين چند روز، صبح و ظهر و شب از اين قـلـنـبههاي گوشت خوردم ... اصلا مگر من بدبخت چه گناهي كردهام كه تاوان بدقولي دايي و خانوادهي ـ به قول شما ـ پــُر افادهي زندايي را ... خوب باشد! باشد! من اصلا غلط ميكنم كتلت نخورم!
هان؟ نه به جان مامان! از در نمايشگاه كه رفتيم تو، من در ِ گوش ِ شما چند بار گفتم؛ منتهي شما و بابا همهش داشتيد سر قيمت اين كتابهاي لعنتي جرّ و بحث ميكرديد. يادتان هست؟ بابا رفت جلوي آن غرفهي بزرگ، طرف ِ خانمي كه هي ميخنديد و پشت چشمهاش چقدر صورتي بود ... بابا گفت يك چيزي مثل « كليههاي سعدي » ميخواهد؛ آن خانم هم باز خنديد ـ شما اين جا بود كه زير لب يك فحش بد داديد. نفهميدم به كي؟ ـ و رفت دو تا كتاب بزرگ آورد، كه بابا تا پشتشان را نگاه كرد، عرق كرد و نگاهي به شما انداخت، بعد به زور خنديد و به آن خانم گفت كه خيلي كيفيت چاپشان بد است. بعد آن خانم ديگر نخنديد؛ يعني رفت سراغ آن آقاي كناري با آن بچهي لوسشان و براي آنها خنديد ... هان؟ بعدش، بعدش شما دست من را عصباني كشيديد كه يعني برويم. من همانجا دوباره ايستادم و با دست آن جايي را كه طبق قرار قبليمان ـ يعني از آن شبي كه توي خانهي آقاي ابوالحسني آن به قول شما « افتضاح » به راه افتاد، يعني من به بار آوردم ـ بايد نشان ميدادم، به شما نشان دادم. ولي شما باز رويتان به بابا بود و به او گفتيد گدا ... .
نه به جان بيبي، دروغ نميگويم. اصلا سيبزمينيهاي سرخ كرده كه يادتان هست؟ بابا رفت دو تا ظرف گرفت و تا خواست بنشيند، گفتيد برود يكي ديگر براي خودش بگيرد؛ بابا گفت كه پول براي خريدن كتاب كم ميآوريم. بعد شما داد زديد كه حالا اگر جامعهشناسي نميدانم چي را نگيرد، آسمان به زمين ميآيد؟ بعد، بابا با دست زد نوشابهي خودش را ريخت. بعد من با اين كه ترسيده بودم، دوباره دامن مانتوتان را گرفتم و هي تكان دادم، كه شما چون زده بوديد زير گريه، فقط يك لحظه رويتان را برگردانديد و گفتيد زهر مار و بعد اضافه كرديد كه « مگر من ـ يعني شما ـ از باباي [ به خدا من مقصر نيستم؛ عين كلمهاي كه گفتيد همين بود ] آشغالت چه خيري ديدهام، كه فردا از تو ببينم؟ » ... زهرمارم شد سيبزميني، از بس پيچيدم به خودم.
يكي نيست به اين آقاي اسماعيل آقاي بقال بگويد مرد حسابي، بيكار بودي سر شبي آمدي جلوي ما را گرفتي به احوال پرسيدن؟ دو ساعت با بابا مانده به سلام و تعارف ... مثل هميشه تا خنديد، آن دندان طلاي ترسناكش توي تاريكي برق زد؛ بعد دست سنگينش را بالا آورد، تا امدم بگويم نزن ... نفهميدم چطور شد؛ فقط ديدم يك چيز سنگين خورد پشت بازوي چپم، بعد اسماعيل آقا با خندهي مسخرهاي گفت ماشاءالله چه مرد بزرگي شده ... اين همه خودم را نگه داشته بودم، اين همه پاهام را سفت چسبيده بودم، نامرد زد بدنمان را انداخت به لرزه؛ دنيا روي سرم خراب شد؛ خودم را خراب كردم.
خوب من چطوري بايد « چيز »م را نگه ميداشتم؟! د ِ نزن! نزن مامان! تقصير اسماعيل آقاي ... .
این دو داستان کوتاه طنز را به نقل از مجله اینترنتی هفت سنگ آورده ام اینهم نوعی تنوع است برای خودش
قربون شما رامتین
قبول كنيد كه هيچ چيز مثل سيبزميني، همين گياه هميشه مظلوم كه از سوي برخي عناصر فرصتطلب دايما به بيرگوريشه بودن يا بيمزه بودن يا بيهمهچيز بودن متهم ميشود، به فرهنگ اين مرزوبوم، بهويژه به ترويج فرهنگ والاي كتابخواني كمك نميكند. اينجانب دلايل فرهنگي ـ اقتصادي ( و نه سياسي، چون والدهي مكرمه با تهديد به عاق والدين يا عاق والده، ما را از هرگونه دخول اعم از سببي و نسبي در عالم سياست قويا منع فرمودهاند. ) بيشماري در ذهن دارم كه شما را قانع ميكند رابطهي عميق و تنگاتنگي ميان سيبزميني و مطالعه وجود دارد.
محكمترين دليل، آن است كه هميشه با شروع نمايشگاه محترم كتاب، ناگهان سرانهي كتابخواني در كشور بالا ميرود؛ جماعت كتابخوان با شور و هيجان خاص « روزهاي تخفيف » ( اين، عنوان مناسبيست براي ايام برگزاري نمايشگاه )، سوار بر انواع وسايل نقليه همچون اتوبوس و مترو و موتورسيكلت و شانههاي يار وفادار، خود را به بهشت موعود ميرسانند. وام ميگيرند، عرق ميكنند تا بتوانند كتابهاي قطور آرمانيشان ـ راستي چرا چيزهاي آرماني هميشه قطرشان زياد است؟ ـ را در نايلونهاي رنگي بزرگ به خانه ببرند؛ رجوع كنيد به خيابانهاي اطراف نمايشگاه تا انواع هيجان را كه در قالب هل دادنهاي فرهنگي جماعت شتابزده، يا هياهوي دستفروشهاي شريف و دلسوز كه همه نوع وسايل فرهنگي ـ حتي كتب ناياب ـ را به فروش گذاشتهاند، يا انبوه كاغذهاي ريخته شده روي زمين ببينيد. اما در اين ميان، سهم سيبزمينيهاي سرخ كرده، فرشتههايي كه رنگ رخسارشان از شرم زرد است و لپهاي گليشان در اثر مجاورت با سس گوجهفرنگي چه زيبا به چشم ميآيد، از همه بيشتر است.
چند روز پيش از شروع نمايشگاه، سيبزمينيها زودتر از همه ـ زودتر از كتابخوانها و كتابفروشها و كتابخورها ـ خود را به آنجا ميرسانند؛ در بهترين و مناسبترين نقاط استراتژيك مستقر ميشوند تا خالصانه و متواضعانه پذيراي سيل مشتاقان كتاب و سيبزميني باشند.
سيبزمينيها همآغوش با نوشابههاي خنك، خود را مشتاقانه به همه عرضه ميكنند؛ در ازاي بهايي كمتر از قيمت يك كتاب جيبي به دستهاي گرسنه ميرسند و رسالت فرهنگي خود را انجام ميدهند.
من در اينجا، به عنوان يك مقام غيرمسوول اما دلسوز، با هدف آگاهي و شفافسازي در اين بخش پرجاذبه و بااهميت از فرهنگ مطالعه، بر خود لازم ميدانم تا علاوه بر تقدير و تحسين سيبزمينيها، در نخستين جلسهي مربوط به برنامههاي گسترش و ترويج فرهنگ مطالعه پيشنهاد كنم كه جاي غرفههاي كتاب و دكههاي سيبزميني با هم تعويض گردد تا بتوان پذيرايي شايستهتر و بهتري از علاقمندان سيبزميني و سيبزمينيخواني انجام داد. به اميد آن روز كه هر كتاب، يك ظرف سيبزميني به پيوست داشته باشد.
خراب كردم ...
خوب، اصلا خود شما اگر به جاي من بوديد، چه ميكرديد ... هان؟ اصلا امروز خيلي سخت گذشت؛ از همان صبحش كه بابا موقع كفش پوشيدن عطسه كرد و شما كه گفتيد صبر آمد، پوزخند زد ... من از همان وقت به دلم افتاد كه امروز از آن روزهاي لعنتيست. نشان به آن نشان، كه بابا غروب كه داشت سرم غر ميزد، چند بار گفت لعنتي. تف به اين روزگار لعنتي!
خوب، قبول دارم كه من هم اشتباه كردهام؛ ولي به قول خودتان من هنوز بچهام ـ نه آن « خرس گنده »اي كه فقط اين جور وقتها، يا موقعي كه حوصله يا پول رفتن به شهربازي را نداريد، به من ميگوييد. بيانصافها! من همهش نـُـه سالم هست؛ نه سال! راستي ماماني ... بعد از نه، ده ميآيد يا هشت؟ ... هان؟ نزن! به خدا همهش تقصير اسماعيل آقاي بقال بود.
نه! شما را به خدا اين لباس زرد رنگ بدبو را از اتاق بيندازيد بيرون. اگر نه، الان بابا دوباره سر ميرسد و تا ببيندش، شروع ميكند به بد و بيراه گفتن دربارهي قيمت گران كتابها و تنبلي « اين خرس گنده » و بيتعهد بودن رانندههاي اتوبوس و ... هان؟ نه! شما را به خدا دوباره اين كتلت سفت را داغ نكن. من كه ديگر حالم به هم خورد از بس اين چند روز، صبح و ظهر و شب از اين قـلـنـبههاي گوشت خوردم ... اصلا مگر من بدبخت چه گناهي كردهام كه تاوان بدقولي دايي و خانوادهي ـ به قول شما ـ پــُر افادهي زندايي را ... خوب باشد! باشد! من اصلا غلط ميكنم كتلت نخورم!
هان؟ نه به جان مامان! از در نمايشگاه كه رفتيم تو، من در ِ گوش ِ شما چند بار گفتم؛ منتهي شما و بابا همهش داشتيد سر قيمت اين كتابهاي لعنتي جرّ و بحث ميكرديد. يادتان هست؟ بابا رفت جلوي آن غرفهي بزرگ، طرف ِ خانمي كه هي ميخنديد و پشت چشمهاش چقدر صورتي بود ... بابا گفت يك چيزي مثل « كليههاي سعدي » ميخواهد؛ آن خانم هم باز خنديد ـ شما اين جا بود كه زير لب يك فحش بد داديد. نفهميدم به كي؟ ـ و رفت دو تا كتاب بزرگ آورد، كه بابا تا پشتشان را نگاه كرد، عرق كرد و نگاهي به شما انداخت، بعد به زور خنديد و به آن خانم گفت كه خيلي كيفيت چاپشان بد است. بعد آن خانم ديگر نخنديد؛ يعني رفت سراغ آن آقاي كناري با آن بچهي لوسشان و براي آنها خنديد ... هان؟ بعدش، بعدش شما دست من را عصباني كشيديد كه يعني برويم. من همانجا دوباره ايستادم و با دست آن جايي را كه طبق قرار قبليمان ـ يعني از آن شبي كه توي خانهي آقاي ابوالحسني آن به قول شما « افتضاح » به راه افتاد، يعني من به بار آوردم ـ بايد نشان ميدادم، به شما نشان دادم. ولي شما باز رويتان به بابا بود و به او گفتيد گدا ... .
نه به جان بيبي، دروغ نميگويم. اصلا سيبزمينيهاي سرخ كرده كه يادتان هست؟ بابا رفت دو تا ظرف گرفت و تا خواست بنشيند، گفتيد برود يكي ديگر براي خودش بگيرد؛ بابا گفت كه پول براي خريدن كتاب كم ميآوريم. بعد شما داد زديد كه حالا اگر جامعهشناسي نميدانم چي را نگيرد، آسمان به زمين ميآيد؟ بعد، بابا با دست زد نوشابهي خودش را ريخت. بعد من با اين كه ترسيده بودم، دوباره دامن مانتوتان را گرفتم و هي تكان دادم، كه شما چون زده بوديد زير گريه، فقط يك لحظه رويتان را برگردانديد و گفتيد زهر مار و بعد اضافه كرديد كه « مگر من ـ يعني شما ـ از باباي [ به خدا من مقصر نيستم؛ عين كلمهاي كه گفتيد همين بود ] آشغالت چه خيري ديدهام، كه فردا از تو ببينم؟ » ... زهرمارم شد سيبزميني، از بس پيچيدم به خودم.
يكي نيست به اين آقاي اسماعيل آقاي بقال بگويد مرد حسابي، بيكار بودي سر شبي آمدي جلوي ما را گرفتي به احوال پرسيدن؟ دو ساعت با بابا مانده به سلام و تعارف ... مثل هميشه تا خنديد، آن دندان طلاي ترسناكش توي تاريكي برق زد؛ بعد دست سنگينش را بالا آورد، تا امدم بگويم نزن ... نفهميدم چطور شد؛ فقط ديدم يك چيز سنگين خورد پشت بازوي چپم، بعد اسماعيل آقا با خندهي مسخرهاي گفت ماشاءالله چه مرد بزرگي شده ... اين همه خودم را نگه داشته بودم، اين همه پاهام را سفت چسبيده بودم، نامرد زد بدنمان را انداخت به لرزه؛ دنيا روي سرم خراب شد؛ خودم را خراب كردم.
خوب من چطوري بايد « چيز »م را نگه ميداشتم؟! د ِ نزن! نزن مامان! تقصير اسماعيل آقاي ... .
این دو داستان کوتاه طنز را به نقل از مجله اینترنتی هفت سنگ آورده ام اینهم نوعی تنوع است برای خودش
قربون شما رامتین
برای تغییر ذائقه
آقا من می خواهم یک تعدادی جوک بذارم شاید بعضی از اونها هم تکراری باشه برای تنوع بد نیست راستی پیشاپیش امیدوارم به کسی برنخوره
به ترکه ميگن از اينکه همه براتون جوک ميسازن ناراحت نميشي؟ ترکه ميگه اي آگا (همون آقاي خودمون!) اينا براي شما جوکه براي ما خاطرست!
به ترکه ميگن غم انگيزترين صحنهاي که در کمک به زلزله زدههاي بم ديدي چي بود؟ ميگه والا صحنه غم انگيز که زياد ديديم ولي دردناک ترينشون اين بود که داشتم يه دختر چهار ساله رو خاک ميکردم و اونم همش ميگفت عمو به خدا من زندم منو خاک نکن!!
به لاک پشته ميگن يه خالي ببند ميگه دويدم و دويدم
يارو داشته تو اتوبان 180 تا سرعت ميرفته، افسره جلوشو ميگيره، بهش ميگه: شما گواهينامه دارين؟ يارو ميگه نخير! ميگه: كارت ماشين چي؟ مرده ميگه: دارم ولي مال خودم نيست، مال اون بدبختيه كه جسدش تو صندوق عقبه! افسره كف ميكنه، ميره سريع به مافوقش گذارش ميده. خلاصه بعد از يك ربع سرهنگ مافوقش مياد، از مرده ميپرسه: آقا شما گواهينامه و كارت ماشين ندارين؟! يارو ميگه: چرا قربان، بفرمايين! دست ميكنه از تو داشبرد گواهينامه و كارت ماشين رو درمياره، ميده خدمت سرهنگ. سرهنگه ميگه: ميتونم صندوق عقب ماشينتونو بازرسي كنم؟ يارو ميگه: خواهش ميكنم، بفرماييد. سرهنگه ميره در صندوق عقب رو باز ميكنه، ميبينه اونجا هم خبري نيست. برميگرده به مرده ميگه: ولي زيردست من گزارش داده كه شما گواهينامه و كارت ماشين ندارين و يه جسد هم تو صندوق عقب ماشينتونه! يارو ميگه: نه قربان دروغ به عرضتون رسوندن! خودتون كه مشاهده كردين. به خدا اين افسره عقدهايه! دوست داره بيخودي به ملت گير بده! لابد بعدشم گفته كه من داشتم 180 تا سرعت ميرفتم!
آقا شرمنده تمامی دوشتان ترکمان متاسفانه جوکهای الباقی مناطق بالای هجده سال بود رامتین
به ترکه ميگن از اينکه همه براتون جوک ميسازن ناراحت نميشي؟ ترکه ميگه اي آگا (همون آقاي خودمون!) اينا براي شما جوکه براي ما خاطرست!
به ترکه ميگن غم انگيزترين صحنهاي که در کمک به زلزله زدههاي بم ديدي چي بود؟ ميگه والا صحنه غم انگيز که زياد ديديم ولي دردناک ترينشون اين بود که داشتم يه دختر چهار ساله رو خاک ميکردم و اونم همش ميگفت عمو به خدا من زندم منو خاک نکن!!
به لاک پشته ميگن يه خالي ببند ميگه دويدم و دويدم
يارو داشته تو اتوبان 180 تا سرعت ميرفته، افسره جلوشو ميگيره، بهش ميگه: شما گواهينامه دارين؟ يارو ميگه نخير! ميگه: كارت ماشين چي؟ مرده ميگه: دارم ولي مال خودم نيست، مال اون بدبختيه كه جسدش تو صندوق عقبه! افسره كف ميكنه، ميره سريع به مافوقش گذارش ميده. خلاصه بعد از يك ربع سرهنگ مافوقش مياد، از مرده ميپرسه: آقا شما گواهينامه و كارت ماشين ندارين؟! يارو ميگه: چرا قربان، بفرمايين! دست ميكنه از تو داشبرد گواهينامه و كارت ماشين رو درمياره، ميده خدمت سرهنگ. سرهنگه ميگه: ميتونم صندوق عقب ماشينتونو بازرسي كنم؟ يارو ميگه: خواهش ميكنم، بفرماييد. سرهنگه ميره در صندوق عقب رو باز ميكنه، ميبينه اونجا هم خبري نيست. برميگرده به مرده ميگه: ولي زيردست من گزارش داده كه شما گواهينامه و كارت ماشين ندارين و يه جسد هم تو صندوق عقب ماشينتونه! يارو ميگه: نه قربان دروغ به عرضتون رسوندن! خودتون كه مشاهده كردين. به خدا اين افسره عقدهايه! دوست داره بيخودي به ملت گير بده! لابد بعدشم گفته كه من داشتم 180 تا سرعت ميرفتم!
آقا شرمنده تمامی دوشتان ترکمان متاسفانه جوکهای الباقی مناطق بالای هجده سال بود رامتین
چهارشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۳
آواز پرستو
وقتی شعر حمید مصدق را که وحید نوشته بود خواندم علیرغم آنکه با انتخاب آن چندان موافق نبودم اما ته دلم هم یه جورایی خوشحال شدم چون فکر کردم که اقلا چند تا نظر جور و واجور درباره این موضوع نه چندان تازه امّا همچنان مهم خواهم خواند. البته تا امروز که چنین نشده اما امید دارم که این اتفاق بالاخره بیفتد
در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید / فکر نان باید کرد / و هوایی که در آن / نفسی تازه کنیم
من با همین ایده از مرز گذشتم و حالا بیش از سه سال است که اینجا هستم. اینجا هوا همیشه تازه است و قابل تنفس. از دود و ترافیک و داد و فریاد و "آقا مگه کوری" خبری نیست. اینجا وقتی نیم ساعت می ری پارک درست به اندازه نیم ساعت لذت می بری و ... اگه بخواهم یکی یکی نام ببرم مثنوی هفتاد من شود. اما نباید یک نکته کوچک را از یاد برد و آنهم این است که به عقیده من این رفاه به تنهایی نتوانسته کلید در بسته آسایش آدمی باشد و به مردم آرامش خیال بدهد و این جای بحث کارشناسی دارد که اقلا از حد سواد من یکی خارج است. اما آنچه منظور من است این است که تا به کی باید فقط فکر نان کرد؟ آنکه بیشتر رنج می برد به آواز پرستو و قناری احتیاج بیشتری هم دارد. می دانم که بعضی خواهند گفت که شکم گرسنه را چه به ساز و آواز؟ هم درست است و هم غلط. منظورم را در یک مثال خلاصه می کنم: در کانادا تمام تعطیلات به نوعی با شادی و تفریح همراه است. روز به صلیب کشیده شدن مسیح* را با مراسمی که در آن ردّی از عزا دیده نمی شود آغاز کرده و مراسم همراه دعا و سخنرانی و در آخر چیزی شبیه پارتی است. روز کارگر را به باربکیو و تفریح و نه شعار و راهپیمایی می گذرانند. کدام روحیه شما را عوض می کند؟ جشن و تفریح و ... یا گریه و زانوی غم بغل کردن و ...؟ دو باری که کلیسا رفتم از یک چیز بیش از هر چیز دیگری لذت بردم و آنهم سبک دعا کردن بود. مضمون دعا ها نیز پر بود از امید. می دانم که این مقوله جای بحث بیشتر دارد. من فقط خواستم اشاره ای کرده باشم
Good Friday*
سعید
در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید / فکر نان باید کرد / و هوایی که در آن / نفسی تازه کنیم
من با همین ایده از مرز گذشتم و حالا بیش از سه سال است که اینجا هستم. اینجا هوا همیشه تازه است و قابل تنفس. از دود و ترافیک و داد و فریاد و "آقا مگه کوری" خبری نیست. اینجا وقتی نیم ساعت می ری پارک درست به اندازه نیم ساعت لذت می بری و ... اگه بخواهم یکی یکی نام ببرم مثنوی هفتاد من شود. اما نباید یک نکته کوچک را از یاد برد و آنهم این است که به عقیده من این رفاه به تنهایی نتوانسته کلید در بسته آسایش آدمی باشد و به مردم آرامش خیال بدهد و این جای بحث کارشناسی دارد که اقلا از حد سواد من یکی خارج است. اما آنچه منظور من است این است که تا به کی باید فقط فکر نان کرد؟ آنکه بیشتر رنج می برد به آواز پرستو و قناری احتیاج بیشتری هم دارد. می دانم که بعضی خواهند گفت که شکم گرسنه را چه به ساز و آواز؟ هم درست است و هم غلط. منظورم را در یک مثال خلاصه می کنم: در کانادا تمام تعطیلات به نوعی با شادی و تفریح همراه است. روز به صلیب کشیده شدن مسیح* را با مراسمی که در آن ردّی از عزا دیده نمی شود آغاز کرده و مراسم همراه دعا و سخنرانی و در آخر چیزی شبیه پارتی است. روز کارگر را به باربکیو و تفریح و نه شعار و راهپیمایی می گذرانند. کدام روحیه شما را عوض می کند؟ جشن و تفریح و ... یا گریه و زانوی غم بغل کردن و ...؟ دو باری که کلیسا رفتم از یک چیز بیش از هر چیز دیگری لذت بردم و آنهم سبک دعا کردن بود. مضمون دعا ها نیز پر بود از امید. می دانم که این مقوله جای بحث بیشتر دارد. من فقط خواستم اشاره ای کرده باشم
Good Friday*
سعید
salam dustan
salam az raheh dur
baba unghdrha ham inja az ghameh ghorbat khabar nist ke ya man kheil bikhialam.kholaseh hameh chi khubeh joz ghazashun.albateh yekam 2 ruzeh aval sakht gozasht chon tnha budim va kasi nabd rahnamayi koneh hotel ghabli ham lhel najur bud eyneh khaneh amvat val jalebeh ke hameh be khatareh zahereh pushidamun ba taajob negah mikonan ba inkeh inja poreh mosalmuneh ba pusheshesh eslami vali engar bazam jalebim barashun.rasti az hameh jalebtar siahashunan ke baziashun kheli banamakan vali az hagh nagzarim faransavia vaghean mardomeh khoshhal va khoshian hata tu ojeh moshkelateshun be khodeshun bad nemigzarunan.va vaghean jayeh ebrat dareh.
karha ham taghriban khub pish mireh
salam be hameh dustan va hamkaran beresunin.
felan bayad beram
suzan
baba unghdrha ham inja az ghameh ghorbat khabar nist ke ya man kheil bikhialam.kholaseh hameh chi khubeh joz ghazashun.albateh yekam 2 ruzeh aval sakht gozasht chon tnha budim va kasi nabd rahnamayi koneh hotel ghabli ham lhel najur bud eyneh khaneh amvat val jalebeh ke hameh be khatareh zahereh pushidamun ba taajob negah mikonan ba inkeh inja poreh mosalmuneh ba pusheshesh eslami vali engar bazam jalebim barashun.rasti az hameh jalebtar siahashunan ke baziashun kheli banamakan vali az hagh nagzarim faransavia vaghean mardomeh khoshhal va khoshian hata tu ojeh moshkelateshun be khodeshun bad nemigzarunan.va vaghean jayeh ebrat dareh.
karha ham taghriban khub pish mireh
salam be hameh dustan va hamkaran beresunin.
felan bayad beram
suzan
سهشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۳
و چه به دنیا آمد
هفتادو شش سال پيش در روز 14 ژوئن سال 1928 ميلادي ارنستو رافائل دولا سرنا مشهور به چه گوارا در شهر روزاريو آرژانتين متولد شد.
او سنين نوجواني را در شهر كوردوبا سپري كرد سپس در دانشگاه بوينس آيرس در رشته پزشكي فارغ التحصيل شد.
در سال 1951 ميلادي ، ارنستو پس از اخذ مدرك پزشكي دست به سفري در كشورهاي آمريكاي لاتين زد كه چندين ماه به طول انجاميد و در اين سفر با فقر و فلاكتي كه در منطقه حكم فرما بود ، آشنا شد.
ارنستو گوارا در سال 1955 ميلادي در شهر مكزيكو با فيدل كاسترو ملاقات كرد.
كاسترو در آن هنگام جنبش 26 ژوييه يا M26 با اشاره به نام خوزه مارتي را تدارك مي ديد.
ارنستو جزو 82 مردي بود كه در سال 1956 ميلادي با فيدل كاسترو به كوبا رفتند و فقط 12 نفر آنها موفق به بازگشت شدند.
از آن پس آنها جنگ چريكي عليه رژيم ديكتاتوري فولجنسيو باتيستا مترسك دست نشانده آمريكا را آغاز كردند.
در اين نبرد نابرابر از نظر تعداد سرانجام اين مورچه بود كه در مقابل فيل پيروز شد.
پس از سقوط رژيم ديكتاتوري باتيستا و قبل از ورود پيروزمندانه كاسترو ، چه گوارا و يارانشان به شهر هاوانا ، باتيستا فرار كرد و به جمهوري سن دومينگو پناهنده شد.
در ابتداي انقلاب كوبا چه گوارا يكي از مقامات اصلي دولت كوبا بود ; سفير ، رييس بانك مركزي ، وزير صنايع.
اما چه گوارا مردي نبود كه علاقه اي به پشت ميزنشيني و فرمان دادن داشته باشد.
در سال 1965 ميلادي ، چه گوارا با تعدادي داوطلب كوبايي براي اشاعه انقلاب ، كوبا را ترك كرد.
او ابتدا به كنكو رفت و در آنجا با لوران دزيره كابيلا آشنا شد اما كابيلا چندان اعتماد او را جلب نكرد.
چه گوارا سپس به بوليوي رفت و عليه ديكتاتوري وقت بوليوي دست به يك جنگ چريكي زد.
اما در اثر يك توطئه سازمان سيا در سال 1967 ميلادي توسط نيروهاي ارتش بوليوي اسير شد و به دستور سازمان سيا پس از تحمل شكنجه هاي فراوان كه حتي گفته مي شود دست چپ او را قطع كردند (زيرا عكس هايي كه از جسد او تهيه شده از زاويه اي گرفته شده اند كه دست چپ او غيرقابل مشاهده است) در روز 9 اكتبر سال 1967 ميلادي به قتل رسيد.
به اين ترتيب ، در روز 14 ژوئن سال 1928 ميلادي ارنستو رافائل گوارا دولا سرنا مشهور به چه گوارا در شهر روزاريو آرژانتين متولد شد.
ارنستو علي رغم داشتن يك خانواده و زندگي مرفه با مشاهده فقر و فلاكت منطقه امريكاي لاتين به داشتن يك زندگي راحت و مرفه پشت كرد و زندگي خود را وقف تلاش براي تغيير زندگي مردمي كه دربند ديكتاتوري بودند ، كرد. مردم او را فقط چه يا ال چه مي ناميدند.
چه گوارا مردي بود تشنه عدالت ، تاريخ زندگي او و جانفشاني هايش در راه مردم محروم نام او را در تاريخ جهان به نيكي جاودان كرد.
به نقل از جام جم
او سنين نوجواني را در شهر كوردوبا سپري كرد سپس در دانشگاه بوينس آيرس در رشته پزشكي فارغ التحصيل شد.
در سال 1951 ميلادي ، ارنستو پس از اخذ مدرك پزشكي دست به سفري در كشورهاي آمريكاي لاتين زد كه چندين ماه به طول انجاميد و در اين سفر با فقر و فلاكتي كه در منطقه حكم فرما بود ، آشنا شد.
ارنستو گوارا در سال 1955 ميلادي در شهر مكزيكو با فيدل كاسترو ملاقات كرد.
كاسترو در آن هنگام جنبش 26 ژوييه يا M26 با اشاره به نام خوزه مارتي را تدارك مي ديد.
ارنستو جزو 82 مردي بود كه در سال 1956 ميلادي با فيدل كاسترو به كوبا رفتند و فقط 12 نفر آنها موفق به بازگشت شدند.
از آن پس آنها جنگ چريكي عليه رژيم ديكتاتوري فولجنسيو باتيستا مترسك دست نشانده آمريكا را آغاز كردند.
در اين نبرد نابرابر از نظر تعداد سرانجام اين مورچه بود كه در مقابل فيل پيروز شد.
پس از سقوط رژيم ديكتاتوري باتيستا و قبل از ورود پيروزمندانه كاسترو ، چه گوارا و يارانشان به شهر هاوانا ، باتيستا فرار كرد و به جمهوري سن دومينگو پناهنده شد.
در ابتداي انقلاب كوبا چه گوارا يكي از مقامات اصلي دولت كوبا بود ; سفير ، رييس بانك مركزي ، وزير صنايع.
اما چه گوارا مردي نبود كه علاقه اي به پشت ميزنشيني و فرمان دادن داشته باشد.
در سال 1965 ميلادي ، چه گوارا با تعدادي داوطلب كوبايي براي اشاعه انقلاب ، كوبا را ترك كرد.
او ابتدا به كنكو رفت و در آنجا با لوران دزيره كابيلا آشنا شد اما كابيلا چندان اعتماد او را جلب نكرد.
چه گوارا سپس به بوليوي رفت و عليه ديكتاتوري وقت بوليوي دست به يك جنگ چريكي زد.
اما در اثر يك توطئه سازمان سيا در سال 1967 ميلادي توسط نيروهاي ارتش بوليوي اسير شد و به دستور سازمان سيا پس از تحمل شكنجه هاي فراوان كه حتي گفته مي شود دست چپ او را قطع كردند (زيرا عكس هايي كه از جسد او تهيه شده از زاويه اي گرفته شده اند كه دست چپ او غيرقابل مشاهده است) در روز 9 اكتبر سال 1967 ميلادي به قتل رسيد.
به اين ترتيب ، در روز 14 ژوئن سال 1928 ميلادي ارنستو رافائل گوارا دولا سرنا مشهور به چه گوارا در شهر روزاريو آرژانتين متولد شد.
ارنستو علي رغم داشتن يك خانواده و زندگي مرفه با مشاهده فقر و فلاكت منطقه امريكاي لاتين به داشتن يك زندگي راحت و مرفه پشت كرد و زندگي خود را وقف تلاش براي تغيير زندگي مردمي كه دربند ديكتاتوري بودند ، كرد. مردم او را فقط چه يا ال چه مي ناميدند.
چه گوارا مردي بود تشنه عدالت ، تاريخ زندگي او و جانفشاني هايش در راه مردم محروم نام او را در تاريخ جهان به نيكي جاودان كرد.
به نقل از جام جم
سرزمین مادریم
با سلام
در مجله جوانان چاپ تورنتو مطلبی خوندم درباره خاطرات یک گردشگر چینی از سفرش به ایران که منو به یاد سرزمین مادریم انداخت و خاطرات شیرین گذشته را برام تداعی کرد. وی در گوشه ای از خاطراتش اینطور می نویسد:
آن زمان که خاک چین را به قصد ایران ترک می کردیم افسر بررسی گذرنامه در فرودگاه شانگهای در حالیکه با تعجب ما را نگاه می کرد از ما پرسید چرا از میان این همه کشور ایران را برای دیدار انتخاب کردید؟ آن لحظه پاسخی برای این سوال نداشتیم اما حسی به ما می گفت که در هر کجای این سرزمین می تواند چیزهایی وجود داشته باشد که از دید خیلیها پنهان مانده. بله ما از همان لحظه ای که به تهران رسیدیم خود را در میان مردمانی مهربان و دوست داشتنی یافتیم. مردمانی که حتی هنگام برخورد با ما در خیابان به لبخندی مهمانمان می کردند. مرکز شهر تهران منطقه ای است به شد ت شلوغ با خیابانهای مملو از خودرو- موتور سیکلت و عابران پیاده. برای ما بسیار حیرت آور بود که ببینیم تعداد خودروهای شخصی در تهران بسیاربیشتر از پکن است و رانند گان تهرانی جزو ماهرترین و سرسخترین رانند گان جهان هستند و جالب اینجاست که همه آنها بر این باورند که همیشه حق با آنهاست. با این وجود حتی این رانند گی پر تنش هم باعث نمی شود مردم برخورد دوستانه ای با هم نداسته باشند. خود رویی که جلوی شما در حال حرکت است هر لحظه ممکن است توقف کند و در خودرو باز شود و کسی سوار آن شود. این خودرو نباید الزاما یک تاکسی بوده و یا راننده با شخص مزبور آشنایی داشته باشد. تـهران پیش از شفر در ذهن ما شهری خاور میانه ای بود که در محاصره کویر قرار گرفته است در حالیکه در شمال این شهر کوههای بلند و پوشیده از برف قرار داشتند. هنگامیکه یک شب از فراز تپه ای به تهران نگریستیم تازه متوجه شدیم که این شهر تا چه اندازه گسترده و وسیع است. او در ادامه خاطراتش اینطور می نویسد: در ایران در هر زمان از سال شما می توانید هر چهارفصل را ببینید/ مساحت این کشور بیش از سه برابر مساحت فرانسه است. ایران از تاریخی طولانی بر خوردار است این کشور در شاهراه اروپا و آسیا قرار گرفته است و همواره از اهمیتی استراتژیک برخوردار بوده است. اصفهان که از پیشینه گسترده ای برخوردار است در زمان صفویه پاییتخت آنان محسوب می شده. عبارت مشهور اصفهان نصف جهان یاد آور شکوه و عظمت این شهر در قرن 16 میلادی است.مرکز شهر اصفهان بدون هیچ تردیدی میدان امام خمینی است. این میدان در سال 1612 میلادی با ابعادی برابر 500 متر طول و 160 متر عرض ساخته شده. مسجد امام در جنوب این میدان همراستا با مکه قرار گرفته است. این مسجد اصلی ترین بنای میدان محسوب می شود.گنبد 54 متری به همراه کاشیکاری های داخلی و بیرونی چشم نواز آن باعث شده تا مسجد از جلوه ای خاص بر خوردار باشد. در غرب میدان قصر عالی قاپو قرار دارد. ساختمانی 6 طبقه که زمانی مرکز حکومت محسوب می شده.سایر بخشهای پیرامونی میدان به بازار اختصاص یافته. علی رغم زیبایی حیرت آور اصفهان روح این شهر در درون زاینده رود و خیابان چهار باغ نهفته است. بعد از دیدار از این شهر راهی یکی دیگر از شهر های تاریخی ایران بنام شیراز شد یم. و به راستی برای درک تاریخ کهن ایران هر دیداری از این کشور باید از شهر شیراز آغاز شود.این شهر که در حدود هزار کیلو متری جنوب تهران قرار گرفته نخستین محل استقرار اقوام پارسی در این شرزمین و محل شکل گیری امپراتوری عظیم هخامنشیان است. ایرانیان قصر پرسپولیس یا تخت جمشید را با همان احساسی می نگرند که چینیها نسبت به دیوار چین دارند. این مجموعه عظیم که توسط داریوش اول در5 قرن پیش از میلاد مسیح ساخته شده ار ابعادی برابر 450 متر در 300 متر برخوردار است. گفته می شود این ساختمان عظیم در جریان حمله اسکندر به صورت کامل سوخته است و اکنون تنها ستون ها/ سقفها/ راه پله ها و در گاههای قصر باقی مانده است.اما حتی همین بقایا هم بسیار با شکوه و تکان دهنده است. احداث پرسپولیس همزمان با احداث دیوار چین بوده است. مبادلات اقتصادی و فرهنگی مردمان دو کشور نیز به همان زمان باز می گردد.گفته می شود که 4 دست آورد چینیها یعنی باروت/ قطب نما/ چاپ و کاغذ توسط ایرانیان به غرب برده شده است.
دوستان عزیز متن بالا چکیده و خلاصه ای بود از خاطرات این فرد چینی. شاید به راستی ما نیز از عظمت و گذشته خود اطلاعات کافی نداشته باشیم ولی به راستی کم هستند کشورهایی که چنین قدمت و تمدنی داشته باشند و هزاران هزار افسوس که با چنین پیشینه تاریخی روز به روز به جای پیشرفت پس رفت می کنیم !!!!!!!!!!!
ساناز
در مجله جوانان چاپ تورنتو مطلبی خوندم درباره خاطرات یک گردشگر چینی از سفرش به ایران که منو به یاد سرزمین مادریم انداخت و خاطرات شیرین گذشته را برام تداعی کرد. وی در گوشه ای از خاطراتش اینطور می نویسد:
آن زمان که خاک چین را به قصد ایران ترک می کردیم افسر بررسی گذرنامه در فرودگاه شانگهای در حالیکه با تعجب ما را نگاه می کرد از ما پرسید چرا از میان این همه کشور ایران را برای دیدار انتخاب کردید؟ آن لحظه پاسخی برای این سوال نداشتیم اما حسی به ما می گفت که در هر کجای این سرزمین می تواند چیزهایی وجود داشته باشد که از دید خیلیها پنهان مانده. بله ما از همان لحظه ای که به تهران رسیدیم خود را در میان مردمانی مهربان و دوست داشتنی یافتیم. مردمانی که حتی هنگام برخورد با ما در خیابان به لبخندی مهمانمان می کردند. مرکز شهر تهران منطقه ای است به شد ت شلوغ با خیابانهای مملو از خودرو- موتور سیکلت و عابران پیاده. برای ما بسیار حیرت آور بود که ببینیم تعداد خودروهای شخصی در تهران بسیاربیشتر از پکن است و رانند گان تهرانی جزو ماهرترین و سرسخترین رانند گان جهان هستند و جالب اینجاست که همه آنها بر این باورند که همیشه حق با آنهاست. با این وجود حتی این رانند گی پر تنش هم باعث نمی شود مردم برخورد دوستانه ای با هم نداسته باشند. خود رویی که جلوی شما در حال حرکت است هر لحظه ممکن است توقف کند و در خودرو باز شود و کسی سوار آن شود. این خودرو نباید الزاما یک تاکسی بوده و یا راننده با شخص مزبور آشنایی داشته باشد. تـهران پیش از شفر در ذهن ما شهری خاور میانه ای بود که در محاصره کویر قرار گرفته است در حالیکه در شمال این شهر کوههای بلند و پوشیده از برف قرار داشتند. هنگامیکه یک شب از فراز تپه ای به تهران نگریستیم تازه متوجه شدیم که این شهر تا چه اندازه گسترده و وسیع است. او در ادامه خاطراتش اینطور می نویسد: در ایران در هر زمان از سال شما می توانید هر چهارفصل را ببینید/ مساحت این کشور بیش از سه برابر مساحت فرانسه است. ایران از تاریخی طولانی بر خوردار است این کشور در شاهراه اروپا و آسیا قرار گرفته است و همواره از اهمیتی استراتژیک برخوردار بوده است. اصفهان که از پیشینه گسترده ای برخوردار است در زمان صفویه پاییتخت آنان محسوب می شده. عبارت مشهور اصفهان نصف جهان یاد آور شکوه و عظمت این شهر در قرن 16 میلادی است.مرکز شهر اصفهان بدون هیچ تردیدی میدان امام خمینی است. این میدان در سال 1612 میلادی با ابعادی برابر 500 متر طول و 160 متر عرض ساخته شده. مسجد امام در جنوب این میدان همراستا با مکه قرار گرفته است. این مسجد اصلی ترین بنای میدان محسوب می شود.گنبد 54 متری به همراه کاشیکاری های داخلی و بیرونی چشم نواز آن باعث شده تا مسجد از جلوه ای خاص بر خوردار باشد. در غرب میدان قصر عالی قاپو قرار دارد. ساختمانی 6 طبقه که زمانی مرکز حکومت محسوب می شده.سایر بخشهای پیرامونی میدان به بازار اختصاص یافته. علی رغم زیبایی حیرت آور اصفهان روح این شهر در درون زاینده رود و خیابان چهار باغ نهفته است. بعد از دیدار از این شهر راهی یکی دیگر از شهر های تاریخی ایران بنام شیراز شد یم. و به راستی برای درک تاریخ کهن ایران هر دیداری از این کشور باید از شهر شیراز آغاز شود.این شهر که در حدود هزار کیلو متری جنوب تهران قرار گرفته نخستین محل استقرار اقوام پارسی در این شرزمین و محل شکل گیری امپراتوری عظیم هخامنشیان است. ایرانیان قصر پرسپولیس یا تخت جمشید را با همان احساسی می نگرند که چینیها نسبت به دیوار چین دارند. این مجموعه عظیم که توسط داریوش اول در5 قرن پیش از میلاد مسیح ساخته شده ار ابعادی برابر 450 متر در 300 متر برخوردار است. گفته می شود این ساختمان عظیم در جریان حمله اسکندر به صورت کامل سوخته است و اکنون تنها ستون ها/ سقفها/ راه پله ها و در گاههای قصر باقی مانده است.اما حتی همین بقایا هم بسیار با شکوه و تکان دهنده است. احداث پرسپولیس همزمان با احداث دیوار چین بوده است. مبادلات اقتصادی و فرهنگی مردمان دو کشور نیز به همان زمان باز می گردد.گفته می شود که 4 دست آورد چینیها یعنی باروت/ قطب نما/ چاپ و کاغذ توسط ایرانیان به غرب برده شده است.
دوستان عزیز متن بالا چکیده و خلاصه ای بود از خاطرات این فرد چینی. شاید به راستی ما نیز از عظمت و گذشته خود اطلاعات کافی نداشته باشیم ولی به راستی کم هستند کشورهایی که چنین قدمت و تمدنی داشته باشند و هزاران هزار افسوس که با چنین پیشینه تاریخی روز به روز به جای پیشرفت پس رفت می کنیم !!!!!!!!!!!
ساناز
دوشنبه، خرداد ۲۵، ۱۳۸۳
اعلامیه
سلام خوبان
در قسمت بالا یک اشتباه رخ داده آقای حسین م مسابقه سوئد و بلغارستان را 2 بر 1 به نفع بلغارستان پیش بینی کرده اند
ضمنا آقای حسین م چون نامه شما دیروز به دست ما رسیده از در نظر گرفتن نتایج روز اول معذوریم ولی نتایج روز دوم شما محاسبه می شود
شما دیروز 7 امتیاز کسب کرده اید و در مکان پنجم جای دارید
راستی کم کم نتایج دور دوم را برای من بفرستید
بدرود
علی پرشین 25/3/83
در قسمت بالا یک اشتباه رخ داده آقای حسین م مسابقه سوئد و بلغارستان را 2 بر 1 به نفع بلغارستان پیش بینی کرده اند
ضمنا آقای حسین م چون نامه شما دیروز به دست ما رسیده از در نظر گرفتن نتایج روز اول معذوریم ولی نتایج روز دوم شما محاسبه می شود
شما دیروز 7 امتیاز کسب کرده اید و در مکان پنجم جای دارید
راستی کم کم نتایج دور دوم را برای من بفرستید
بدرود
علی پرشین 25/3/83
ارزش انسان
دشتها آلوده ست
در لنجزار گل لاله نخواهد روئيد
در هواي عفن آواز پرستو به چه کارت آيد؟
فکر نان بايد کرد
و هوايي که در آن
نفسي تازه کنيم
گل گندم خوب است
گل خوبي زيباست
اي دريغا که همه مزرعه دلها را
علف هرزه کين پوشانده ست
هيچکس فکر نکرد
که در آبادي ويران شده ديگر نان نيست
و همه مردم شهر
بانگ برداشته اند
که چرا سيمان نيست
وکسي فکر نکرد
که چرا ايمان نيست
و زماني شده است
که به غير از انسان
هيچ چيز ارزان نيست
حميد مصدق
وحيد 25/3/83
در لنجزار گل لاله نخواهد روئيد
در هواي عفن آواز پرستو به چه کارت آيد؟
فکر نان بايد کرد
و هوايي که در آن
نفسي تازه کنيم
گل گندم خوب است
گل خوبي زيباست
اي دريغا که همه مزرعه دلها را
علف هرزه کين پوشانده ست
هيچکس فکر نکرد
که در آبادي ويران شده ديگر نان نيست
و همه مردم شهر
بانگ برداشته اند
که چرا سيمان نيست
وکسي فکر نکرد
که چرا ايمان نيست
و زماني شده است
که به غير از انسان
هيچ چيز ارزان نيست
حميد مصدق
وحيد 25/3/83
امید وارم خبر درست نباشه
آقایون و خانوما من در اخبار اینجا خوندم بلاگ اسپات فیلتر شده اگر نشده پیام بذارین اگه پیامی نرسه هم یعنی اینکه متاسفانه قضیه صحت داره وما فقط باید برای خودمون- من و سعید وساناز- بنویسیم که من در آنصورت هم ادامه می دم تا دوستان سایتی دست و پا کنن
رامتین
رامتین
شنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۳
!!!!!!!!!!!!!!!!!
یه روز چند نفر میرن خونه یه ترکه, میبینن یه عکس گورخر رو چسبونده به دیوارش
بهش می گن: این چیه
میگه عکس بابامه; زمانیکه تو یوونتوس بازی می کرد
البته با عرض معذرت از دوستانه ترکمون; ولی خدا وکیلی اگه رامتین
تو جمع اون دوستان بود, فکر کنم می پرسید: چه جالب !من نمی دونستم
راستی بابات با پلاتینی هم بازی نبوده
راستی رامتین یه عکسی علی از منو پانیذ انداخته اگه می خوای بگو برات بفرسته
وحید 23/3/83
بهش می گن: این چیه
میگه عکس بابامه; زمانیکه تو یوونتوس بازی می کرد
البته با عرض معذرت از دوستانه ترکمون; ولی خدا وکیلی اگه رامتین
تو جمع اون دوستان بود, فکر کنم می پرسید: چه جالب !من نمی دونستم
راستی بابات با پلاتینی هم بازی نبوده
راستی رامتین یه عکسی علی از منو پانیذ انداخته اگه می خوای بگو برات بفرسته
وحید 23/3/83
مسابقات فوتبال
آغاز مسابقات جام ملت های اروپا
با نزدیک شدن به شروع مسابقات فوتبال و تب داغ فوتبال در میان مردم به خصوص شما یاران بد نیست به چند نکته جالب که توسط شبکه خبری بی بی سی تهیه شده نگاهی بیندازیم.
از نگاه این شبکه احتمال تکرار یورو 2000 در پرتغال بیشتر از سایر فینالهاست. چرا که دو تیم فرانسه و ایتالیا بیشترین شانس را برای قهرمانی یورو 2004 در بین 16 تیم حاضر دارا هستند.بعد از این دو تیم تیمهای اسپانیا – پرتغال- هلند و انگلیس به ترتیب شانس بعدی قهرمانی به شمار می روند. بی بی سی هم چنین احتمال فینال لیتوانی و سویس را با کمترین شانس ممکن چیزی در حد صفر می داند. در زیر شانسهای قهرمانی 16 تیم حاضر در مرحله نهایی یورو 2004 را مرور می کنیم:
فرانسه شانس قهرمانی 2 به 7
ایتالیا شانس قهرمانی 2 به 9
اسپانیا شانس قهرمانی 1 به 7
پرتغال شانس قهرمانی 1 به 7
هلند شانس قهرمانی 1 به 8
انگلیس شانس قهرمانی 1 به 8
جمهوری چک شانس قهرمانی 1 به 12
آلمان شانس قهرمانی 1 به 15
سوید شانس قهرمانی 1 به 25
دانمارک شانس قهرمانی 1 به 33
روسیه شانس قهرمانی 1 به 66
بلغارستان شانس قهر مانی 1 به 66
یونان شانس قهرمانی 1 به 80
کرواسی شانس قهرمانی 1 به 80
سویس شانس فهرمانی 1 به 100
لیتوانی شانس قهرمانی 1 به 200
فینالیستهای یورو
1960 در فرانسه
شوروی سابق 2/ یوگسلاوی 1
1964
اسپانیا 2/ شوروی سابق 1
1968 در انگلیس
ایتالیا 2/ یوگسلاوی 0
1972 در بلجیک
آلمان 3/ شوروی 0
1976 در یوگسلاوی
آلمان 2/ چکسلواکی سابق 2
1980 در ایتالیا
آلمان 2/ بلجیک 1
1984 در فرانسه
فرانسه 2/ اسپانیا 0
1988
هلند 2/ شوروی 0
1992 در سوید
دانمارک 2/ آلمان 0
1996 در انگلیس
آلمان 2/ جمهوری چک 1
2000 در هلند و بلجیک
فرانسه 2 / ایتالیا 1
2004 در پرتغال
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ساناز
با نزدیک شدن به شروع مسابقات فوتبال و تب داغ فوتبال در میان مردم به خصوص شما یاران بد نیست به چند نکته جالب که توسط شبکه خبری بی بی سی تهیه شده نگاهی بیندازیم.
از نگاه این شبکه احتمال تکرار یورو 2000 در پرتغال بیشتر از سایر فینالهاست. چرا که دو تیم فرانسه و ایتالیا بیشترین شانس را برای قهرمانی یورو 2004 در بین 16 تیم حاضر دارا هستند.بعد از این دو تیم تیمهای اسپانیا – پرتغال- هلند و انگلیس به ترتیب شانس بعدی قهرمانی به شمار می روند. بی بی سی هم چنین احتمال فینال لیتوانی و سویس را با کمترین شانس ممکن چیزی در حد صفر می داند. در زیر شانسهای قهرمانی 16 تیم حاضر در مرحله نهایی یورو 2004 را مرور می کنیم:
فرانسه شانس قهرمانی 2 به 7
ایتالیا شانس قهرمانی 2 به 9
اسپانیا شانس قهرمانی 1 به 7
پرتغال شانس قهرمانی 1 به 7
هلند شانس قهرمانی 1 به 8
انگلیس شانس قهرمانی 1 به 8
جمهوری چک شانس قهرمانی 1 به 12
آلمان شانس قهرمانی 1 به 15
سوید شانس قهرمانی 1 به 25
دانمارک شانس قهرمانی 1 به 33
روسیه شانس قهرمانی 1 به 66
بلغارستان شانس قهر مانی 1 به 66
یونان شانس قهرمانی 1 به 80
کرواسی شانس قهرمانی 1 به 80
سویس شانس فهرمانی 1 به 100
لیتوانی شانس قهرمانی 1 به 200
فینالیستهای یورو
1960 در فرانسه
شوروی سابق 2/ یوگسلاوی 1
1964
اسپانیا 2/ شوروی سابق 1
1968 در انگلیس
ایتالیا 2/ یوگسلاوی 0
1972 در بلجیک
آلمان 3/ شوروی 0
1976 در یوگسلاوی
آلمان 2/ چکسلواکی سابق 2
1980 در ایتالیا
آلمان 2/ بلجیک 1
1984 در فرانسه
فرانسه 2/ اسپانیا 0
1988
هلند 2/ شوروی 0
1992 در سوید
دانمارک 2/ آلمان 0
1996 در انگلیس
آلمان 2/ جمهوری چک 1
2000 در هلند و بلجیک
فرانسه 2 / ایتالیا 1
2004 در پرتغال
؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ساناز
ریگان مردی که باید از نو شناخت
ریگان چهلمین رییس جمهور آمریکا ساعتی دیگر در یگ گورستان خصوصی در شمال کالیفرنیا برای همیشه به دل خاک خواهد رفت ولی این سوال را در اذهان بشریت باقی خواهد گذاشت که براستی ریگان که بود؟مردی که بر اساس حادثه گروگان گیری تهران بر مسند قدرت نشست و با برنامه های بلند پروازانه خود در ایام جنگ سرد تا آنجا پیش رفت که اتحاد جماهیر شوروی را به گورستان تاریخ سپردو با لبخند همیشگی خود چهره ای به یاد ماندنی در اذهان آمریکاییان به جای گذاشت شاید دوستان داخل کشور هم بدانند که مدت شش روز است که شبکه های خبری آمریکا تمام تلاش خود را معطوف به ساختن قهرمانی کرده اند که هیچگاه وجود خارجی نداشته اما جامعه آمریکا بشدت به آن نیاز دارد جمهوریخواهان در آستانه انتخابات 2004 یک قهرمان می خواهند تا بر شکستهایشان در عراق پوششی بگذارند دموکراتها لب فرو بسته اند تا این یک هفته به آرامی سپری گردد و مردم آمریکا شادمانه از اینکه دوباره دلیلی یافته اند که بواسطه آن احساس همدلی کنند دو سه شب قبل بود که شادی در حین تماشای تلویزیون به من میگفت کاش ماایرانیها هم قهرمانی چون ریگان داشتیم برایش مفصلا توضیح دادم که هیچ تفاوتی بین رهبران امروز جامعه ایران و آدمهایی تظیر ریگان و بوش نیست و اینکه چرا آدمهایی از این دست قهرمان نیستند و اصولا چرا جوامع دموکراتیک نیازی به قهرمان ندارند اما برای اعتلای غرور ملی قهرمان سازی می کنند متن خبری ناهید عزیزم-که جدا احترام زیادی برایش قائلم - به من جرات داد که این مقوله را در وبلاگ مطرح کنم هر چند که فکر می کنم دولت ظفرنمون جمهوری اسلامی تا به حال قطعا از خجالت ریگان در آمده شاید بسیاری از شما ندانید که بیماری ایدز در سال 1981 کشف شد اما اقای ریگان به دلیل اینکه جامعه آمریکا درگیر آن نبود از اعلام این بیماری تا سال 1987 خوداری کرد تا در نتیجه چهل و پنج درصد از مردم کنیا دچار این بیماری مهلک شوند در جنایات جنگی هم ریگان دستکمی از دیگر جنگ سالاران جمهوریخواه نداشت که شاید مقاله مایکل زی روزنامه نگار و مورخ بین المللی در ادامه گواه روشنی بر آن باشد
بزرگداشتی برای قربانيان ريگان
مايکی زی - برگردان الميرا مرادی
پنجشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۳ – ۱۰ ژوئن ۲۰۰۴
هنگاميکه شنيدم که رونالد ريگان هم بالاخره مرخص شد، با صدای بلند گفتم: " آه، يک جنايتکار جنگی ديگر از دنيا کم شد."
وقتی پرزيدنت جرج دبليو بوش همين خبر را شنيد، برای رئيس جمهور اسبق، روز جمعه يازدهم جون را "روز عزای ملي" اعلام کرد. اما من به آنچه که دبليو بوش اعلام کرده است، چيز ديگری اضافه می کنم و روز 11 جون را روز عزای ملی برای تمام کسانی که قربانی جنايات ريگان بودند، اعلام می کنم. همانطور که بيل بلوم می گويد: بزرگترين جنايات رانی (رونالد ريگان) عمليات خونين نظامی و سرکوب جنبش های اجتماعی و سياسی در کشورهايی مانند ال سالوادور، نيکاراگوئه، گواتمالا و افغانستان بوده است. ريگان که بشدت از گروه "کنترا های نيکاراگوئه" (1) حمايت می کرد، آنها را هم رديف و مشابه با بنيانگذاران اوليه کشور آمريکا می دانست، و البته اين گروه کنتراهای نجيب و آزاده و "جنگجويان راه آزادي" کسانی بودند که بطور معمول کارشان اين بود که به اشخاص غيرنظامی حمله برند، سينه های زنان را ببرند، اعضای تناسلی مردان را قطع کنند، چشم های آنان را از کاسه در آورند، سر نوزادان را ببرند، برای تمرينات نظامی خود بچه های کوچک را بعنوان هدف مورد اصابت فشنگهای واقعی خود قرار دهند، حلقوم قربانيان خود را با چاقو بدرند و زبان آنها از حلق بيرون کشيده و با چاقو ببرند.
از اين رو، به ما هم اجازه دهيد که برای آن دختر 14 ساله نيکاراگوئه ای که بوسيله همين دسته جنايتکاران يعنی قهرمانان اخلاقی ريگان مورد تجاوز قرار گرفت و بعد سرش را از بدنش جدا کرده، و برای عبرت اهالی دهکده که از حکومت انقلابی نيکاراگوئه حمايت کرده بودند، سر را بر يک تير چوبی به نمايش گذاشتند، عزادار باشيم. (جنايتی که همانموقع رئيس ديده بان آمريکا و هلسينکی اعلام کرد "آمريکا نمی تواند از مسئوليت خود مبنی بر وقوع اين جنايت بيرحمانه، طفره رود.")
البته چرا فقط جنايات زمان تصدی ريگان را بياد بياوريم؟ اجازه بدهيد کمی هم عزادار ساکو و وانزتي، جوليوس و اتل روزنبرگ، فرد هامپتون (2)، راشل کوری (3)، کن سارو ويوا (4) و هزاران نفر از مردم شيلی که توسط آدمکشان پينوشه در يک استاديوم فوتبال سانتياگو به قتل رسيدند، باشيم. يا آن 3 ميليون نفر از مردم آسيای جنوب شرقی که بدست جلادان مشابه ديگری بقتل رسيدند، آيا شايسته آن نيستند که يک روز برای عزاداری آنها تخصيص يابد؟ در مورد آن بيش از 100 نفری که جرج دبليو بوش در زمان فرمانداری خود در تگزاس دستور اعدامشان را صادر کرد و دهها هزار نفری که به دستور او در عراق و افغانستان بقتل رسيدند، چه؟
نگذاريم که آن ويتنامی هايی که جنايات و قساوت های زيادی در موردشان انجام شد، تا جائی که جان کری هم به انجام اين جنايات اعتراف کرده است، فراموش شوند. اجازه ندهيم کسانی که قربانيان قرارداد جابرانه اقتصادی "نفتا" (5) هستند، يا کسانيکه قربانيان لايحه قطع کمکهای رفاهی – اجتماعی (که جان کری هم از آن پشتيبانی نمود) هستند، از قلم بيافتند.
من پيشنهاد ميکنم، که يک روز در سال در سطح جهان "عزای عمومي" برای تمامی آن جمعيت بومی و اصلی قاره آمريکا و سياهان آفريقائی که قربانيان "تجارت برده" سفيدها شدند، اعلام شود. همينطور برای يک ميليون نفر از مردم اندونزی در طول سالهای 1960، 300000 نفر از کشته شدگان در تيمور شرقی در طی سالهای 1970، 500000 کودک عراقی در طی سالهای 1990. من می توانم همينطور پيش بروم و بشمارم و بشمارم ....اما ديگر کافيست، مطمئنا شما تصوير را گرفته ايد. دولت های آمريکا همواره در حمايت از اين جنايات مصر بوده اند، و رسانه های تبليغاتی آنان در تغيير شکل دادن اين جنايات و بی رحمی ها، به پيروزی های با شکوه، کاملا موفق بوده اند. از ديد رسانه های چپ رفتار قابل پيش بينی در انحصارات رسانه ای به اين شکل است:
فرمول:
واقعه A حادث می شود. واکنش (رسانه ها) بدنبال می آيد. افکار عمومی شکل می گيرد.
مثال:
ريگان می ميرد. رسانه ها او را مقدس جلوه می دهند و از جناياتش چشم پوشی می کنند. آمريکا عزادار می شود.
اما روش و واکنش چپ در اين ميانه چيست؟
الف – سابقه و تاريخچه اعمال و سوابق شخص بطور واقعی و حقيقی جمع آوری می شود و در مقام مقايسه با تحريف رسانه های خبری انحصاري، در کنار آنها گذاشته می شود.
ب – مثال های تاريخی جمع آوری و با نشان دادن آنها ثابت می کنند که چنين اعمالی از رهبران آمريکايی عادی و معمولی است.
ج – تعدادی از نويسندگان چپ بر مبنای سوابق ريگان در نهايت کتابی می نويسند.
اين روش و سياق در آينده هم پيش گرفته خواهد شد، و بر مبنای اينکه هر يک از اين جنايتکاران آمريکايی از دنيا بروند، چندين کتاب نگاشته خواهد شد. چپ ها ممکن است با نيش و کنايه و مستقيم و غيرمستقيم در اين زمينه کار کنند، اما انحصارات خبري، مسلسل وار توليد خبر می کنند و داستان همچنان ادامه دارد. به اين جهت است که روش ديگری بايد در پيش گرفته شود...
رانی ريگان فقط دمل چرکينی بود که نشانگر يک بيماری مهلکتری محسوب می شود. ما می بايستی شيوه برخورد با بيماری و درمان سريع را از مسکن های موقتی به شناخت کامل بيماری و ايجاد مصونيت کامل در مقابل آن ارتقا دهيم که در آنصورت شخصی مانند ريگان هيچگاه در مسند قدرت قرار نگيرد.
حالا در نظر بگيريد، چند نفر ديگر مانند رونالد ريگان را می توانيم پشت سر بگذاريم و همچنان دوام بياوريم؟
پانويس ها:
1- گروه کنترا، ضد حکومت نوپا و انقلابی نيکاراگوئه بود
2- همگی کمونيست و يا فعال سياسی - اجتماعی آمريکا بوده که توسط حکومت آمريکا يا اعدام شده و يا بقتل رسيده اند
3- دختر فعال حقوق بشر آمريکائی که در ممانعت از خرابی خانه های فلسطينيان توسط ارتش اسرائيل بقتل رسيد
4- شاعر و نويسنده نامی نيجريه که اعدام گشت و کمپانی نفتی شل در پشت اعدام او قرار داشت.
5- قرارداد اقتصادی منطقه آمريکای شمالی که در اثر انعقاد آن وضعيت کارگران در 3 کشور آمريکا، کانادا و مکزيک بمراتب بدتر از سابق شد
آری ریگان همانکاری را کرد که دولت آمریکا سالها قبل در کودتای بیست و هشت مرداد کرد و در سالهای بعد نیز در گوشه گوشه حهان خواهند کرد اگر که دولت آمریکا یک هفته را برای ریگان عزای عمومی برگزار می کند به نظر من بشریت برای جنایات امثال او باید تا ابد عزادار بماند
رامتین
بزرگداشتی برای قربانيان ريگان
مايکی زی - برگردان الميرا مرادی
پنجشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۳ – ۱۰ ژوئن ۲۰۰۴
هنگاميکه شنيدم که رونالد ريگان هم بالاخره مرخص شد، با صدای بلند گفتم: " آه، يک جنايتکار جنگی ديگر از دنيا کم شد."
وقتی پرزيدنت جرج دبليو بوش همين خبر را شنيد، برای رئيس جمهور اسبق، روز جمعه يازدهم جون را "روز عزای ملي" اعلام کرد. اما من به آنچه که دبليو بوش اعلام کرده است، چيز ديگری اضافه می کنم و روز 11 جون را روز عزای ملی برای تمام کسانی که قربانی جنايات ريگان بودند، اعلام می کنم. همانطور که بيل بلوم می گويد: بزرگترين جنايات رانی (رونالد ريگان) عمليات خونين نظامی و سرکوب جنبش های اجتماعی و سياسی در کشورهايی مانند ال سالوادور، نيکاراگوئه، گواتمالا و افغانستان بوده است. ريگان که بشدت از گروه "کنترا های نيکاراگوئه" (1) حمايت می کرد، آنها را هم رديف و مشابه با بنيانگذاران اوليه کشور آمريکا می دانست، و البته اين گروه کنتراهای نجيب و آزاده و "جنگجويان راه آزادي" کسانی بودند که بطور معمول کارشان اين بود که به اشخاص غيرنظامی حمله برند، سينه های زنان را ببرند، اعضای تناسلی مردان را قطع کنند، چشم های آنان را از کاسه در آورند، سر نوزادان را ببرند، برای تمرينات نظامی خود بچه های کوچک را بعنوان هدف مورد اصابت فشنگهای واقعی خود قرار دهند، حلقوم قربانيان خود را با چاقو بدرند و زبان آنها از حلق بيرون کشيده و با چاقو ببرند.
از اين رو، به ما هم اجازه دهيد که برای آن دختر 14 ساله نيکاراگوئه ای که بوسيله همين دسته جنايتکاران يعنی قهرمانان اخلاقی ريگان مورد تجاوز قرار گرفت و بعد سرش را از بدنش جدا کرده، و برای عبرت اهالی دهکده که از حکومت انقلابی نيکاراگوئه حمايت کرده بودند، سر را بر يک تير چوبی به نمايش گذاشتند، عزادار باشيم. (جنايتی که همانموقع رئيس ديده بان آمريکا و هلسينکی اعلام کرد "آمريکا نمی تواند از مسئوليت خود مبنی بر وقوع اين جنايت بيرحمانه، طفره رود.")
البته چرا فقط جنايات زمان تصدی ريگان را بياد بياوريم؟ اجازه بدهيد کمی هم عزادار ساکو و وانزتي، جوليوس و اتل روزنبرگ، فرد هامپتون (2)، راشل کوری (3)، کن سارو ويوا (4) و هزاران نفر از مردم شيلی که توسط آدمکشان پينوشه در يک استاديوم فوتبال سانتياگو به قتل رسيدند، باشيم. يا آن 3 ميليون نفر از مردم آسيای جنوب شرقی که بدست جلادان مشابه ديگری بقتل رسيدند، آيا شايسته آن نيستند که يک روز برای عزاداری آنها تخصيص يابد؟ در مورد آن بيش از 100 نفری که جرج دبليو بوش در زمان فرمانداری خود در تگزاس دستور اعدامشان را صادر کرد و دهها هزار نفری که به دستور او در عراق و افغانستان بقتل رسيدند، چه؟
نگذاريم که آن ويتنامی هايی که جنايات و قساوت های زيادی در موردشان انجام شد، تا جائی که جان کری هم به انجام اين جنايات اعتراف کرده است، فراموش شوند. اجازه ندهيم کسانی که قربانيان قرارداد جابرانه اقتصادی "نفتا" (5) هستند، يا کسانيکه قربانيان لايحه قطع کمکهای رفاهی – اجتماعی (که جان کری هم از آن پشتيبانی نمود) هستند، از قلم بيافتند.
من پيشنهاد ميکنم، که يک روز در سال در سطح جهان "عزای عمومي" برای تمامی آن جمعيت بومی و اصلی قاره آمريکا و سياهان آفريقائی که قربانيان "تجارت برده" سفيدها شدند، اعلام شود. همينطور برای يک ميليون نفر از مردم اندونزی در طول سالهای 1960، 300000 نفر از کشته شدگان در تيمور شرقی در طی سالهای 1970، 500000 کودک عراقی در طی سالهای 1990. من می توانم همينطور پيش بروم و بشمارم و بشمارم ....اما ديگر کافيست، مطمئنا شما تصوير را گرفته ايد. دولت های آمريکا همواره در حمايت از اين جنايات مصر بوده اند، و رسانه های تبليغاتی آنان در تغيير شکل دادن اين جنايات و بی رحمی ها، به پيروزی های با شکوه، کاملا موفق بوده اند. از ديد رسانه های چپ رفتار قابل پيش بينی در انحصارات رسانه ای به اين شکل است:
فرمول:
واقعه A حادث می شود. واکنش (رسانه ها) بدنبال می آيد. افکار عمومی شکل می گيرد.
مثال:
ريگان می ميرد. رسانه ها او را مقدس جلوه می دهند و از جناياتش چشم پوشی می کنند. آمريکا عزادار می شود.
اما روش و واکنش چپ در اين ميانه چيست؟
الف – سابقه و تاريخچه اعمال و سوابق شخص بطور واقعی و حقيقی جمع آوری می شود و در مقام مقايسه با تحريف رسانه های خبری انحصاري، در کنار آنها گذاشته می شود.
ب – مثال های تاريخی جمع آوری و با نشان دادن آنها ثابت می کنند که چنين اعمالی از رهبران آمريکايی عادی و معمولی است.
ج – تعدادی از نويسندگان چپ بر مبنای سوابق ريگان در نهايت کتابی می نويسند.
اين روش و سياق در آينده هم پيش گرفته خواهد شد، و بر مبنای اينکه هر يک از اين جنايتکاران آمريکايی از دنيا بروند، چندين کتاب نگاشته خواهد شد. چپ ها ممکن است با نيش و کنايه و مستقيم و غيرمستقيم در اين زمينه کار کنند، اما انحصارات خبري، مسلسل وار توليد خبر می کنند و داستان همچنان ادامه دارد. به اين جهت است که روش ديگری بايد در پيش گرفته شود...
رانی ريگان فقط دمل چرکينی بود که نشانگر يک بيماری مهلکتری محسوب می شود. ما می بايستی شيوه برخورد با بيماری و درمان سريع را از مسکن های موقتی به شناخت کامل بيماری و ايجاد مصونيت کامل در مقابل آن ارتقا دهيم که در آنصورت شخصی مانند ريگان هيچگاه در مسند قدرت قرار نگيرد.
حالا در نظر بگيريد، چند نفر ديگر مانند رونالد ريگان را می توانيم پشت سر بگذاريم و همچنان دوام بياوريم؟
پانويس ها:
1- گروه کنترا، ضد حکومت نوپا و انقلابی نيکاراگوئه بود
2- همگی کمونيست و يا فعال سياسی - اجتماعی آمريکا بوده که توسط حکومت آمريکا يا اعدام شده و يا بقتل رسيده اند
3- دختر فعال حقوق بشر آمريکائی که در ممانعت از خرابی خانه های فلسطينيان توسط ارتش اسرائيل بقتل رسيد
4- شاعر و نويسنده نامی نيجريه که اعدام گشت و کمپانی نفتی شل در پشت اعدام او قرار داشت.
5- قرارداد اقتصادی منطقه آمريکای شمالی که در اثر انعقاد آن وضعيت کارگران در 3 کشور آمريکا، کانادا و مکزيک بمراتب بدتر از سابق شد
آری ریگان همانکاری را کرد که دولت آمریکا سالها قبل در کودتای بیست و هشت مرداد کرد و در سالهای بعد نیز در گوشه گوشه حهان خواهند کرد اگر که دولت آمریکا یک هفته را برای ریگان عزای عمومی برگزار می کند به نظر من بشریت برای جنایات امثال او باید تا ابد عزادار بماند
رامتین
چرا باختيم
رامتين جان هر وقت تونستي دليله باخته 2-0 به قطر در مقدماتي جام جهاني, 4-2 به عمان در المپيک آسيايي,3-1 به
بحرين در مقدماتي جام جهاني و ايضا پيروزي 1 -0 بر اوکراين در زمين خودش, تساوي 0-0 با دانمارک
باز هم در زمين حريف و يا پيروزي 1-0 بر ايرلند که تنها شکست اين تيم در کل مسابقات مقدماتي و حتي پاياني
جام جهاني 2002 بود (من باب تذکر ايرلند در ضربات پنالتي در مقابل اسپانيا حذف شد)جوابه منطقي پيدا کني
من هم حتما يه جواب منطقي براي شکست 1-0 ايران مي نويسم
در کل فوتبال ايران دارايه فو تبالي با فراز و نشيب فراوونيه ;يه روز اونقدر خوبيم که به شکل حماسي استراليا رو حذف مي کنيم
چند روز بعدش چنان بازي مزخرفي مي کنيم در حد پايينتر از محلات; کي فکر مي کرد تيمي که 7-1 به باشگاه رم باخته بياد
چند روز بعد اون بازي زيبا رو با کرواسي تيمي که تو جام جهاني سوم شد انجام بده ; واقعا بد شانس بوديم که 2-0باختيم
بعد از بازي بلازويچ گفت: اگه يوگسلاوي ايران رو ببره من يه توپ فوتبال رو قورت مي دم ;همه بهش خنديدن تمامه بازيکنان يوگسلاوي
از برد پرگل جلو ايران حرف ميزدن ,يادتون هست که چي شد.آخر بازي مربي يوگسلاوي مياد تو اتوبوس تيم ايران و از بازيکنان
ايران رسما به خاطر صحبتهايه قبل از بازي کرده عذر خواهي مي کنه و صراحتا از برد شانسي تيمش مي گه, باور کن بلازويچ اون
بازيها رو ديده بود ,که حاضر شد مربي ايران بشه
ما يه روز اونقدر خوبيم که بزرگترين تيمهايه دنيا رو اذيت مي کنيم يه روز انقدر ضعيفيم که ضعيفترين تيمها هم برامون شاخ مي شن
ولي کلا جدا از اين مسائل فوتبال تو دنيا پيشرفت کرده و فاصله تيمها به شدت کم شده ديگه هيچ تيمي به اون معنا ضعيف نيست
تو همين مقدماتي يورو 2004 ,چقدر نتايج عجيب پيش اومد باخت 1-0 اسپانيا در زمين خودش در مقابل يونان و بزرگترين
شگفتي که حذف ترکيه در مقابل لتوني بود يا همين مقدماتي جام جهاني در آسيا کره جنوبي با مالديو 0-0 مساوي کرده
عربستان و ژاپن با گلهايه دقيقه نود بر سريلانکا و لبنان پيروز شدن ,آخريش هم پيروزي اردن بر ايران
در مورد اردن بايد گفت اين تيم با توجه با سرمايه گذاري که تو فوتبال کرده فوق العاده پيشرفت کرده الان تو آسيا با توجه به
رنکينگ جهاني رتبه 5 ام رو داره, در جهان رتبه 44 .يعني بالاتر از چين, تايلند, کره شمالي, امارات, قطر و عراق بايد
باور کنيم اين تيم اصلا تيم بي ربطي نيست و جدا از اين مسائل مربي بسيار خوبي هم داره ناصر الجوهري مربي اسبق مصر
تو اين بازي ايران بد شانس بود کلا اردن يه ضدحمله خطرناک داشت که اونهم گل شد بقيه بازي کاملا تو حالت تدافعي بود
وقتي آمار بازي رو نگاه کنيم کاملا اين موضوع مشهوده, مثلا زدن 12 کرنرايران , در مقابل تک کرنر اردن
يا مالکيت 64% توپ در مقابل 36% اردن, ولي جدا از اين مسائل ايران در مجموع بد هم بازي کرد
از لحاظ نفري نيکبخت فوق العاده افتضاح بود, رحمان رضايي نمي تونست راه بره ,گل محمدي هم تا دلتون بخواد توپ از دست داد
مقصر گلی که خوردیم هم بدون شک بداوی بود که تو صحنه گل بچه گانه و احساسی تکل بی خودی رفت ,که مهاجم حریف
براحتی ازش عبور کرد.بگذریم بلاخره فوتبال دیگه و جذابیتهاش بخاطر همین چیزهاست دیگه ,کی فکر می کرد فرانسه
تو جام جهانی به اون وضع فجیع حذف بشه بدون حتی یک گل زده
در هر صورت ایران برای صعود کاره بسیار مشکلی داره, اول اینکه اردن رو باید تو خاک خودش حتما ببره
هر نتیجه دیگه به طور قطع باعث حذف تیم میشه و دوم اینکه باید قطر رو تو قطر شکست بده, چون در صورت تساوی قطر شانس صعود رو از دست
می ده و دلیلی برایه بازی خوب کردن در مقابل اردن در زمینه خودش نداره ,وقطعا می بازه و باعث حذف ایران میشه
در ضمن ایران برایه اولین بار در مسابقات رسمی به یک تیمه عربی در تهران باخت
کاری که تیمهایه بزرگی مانند عربستان , عراق , کویت , امارات و قطر نتونستن انجام بدن تیمه کوچکی باسمه اردن انجام داد
مببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببارکه
وحید 23/3/83
بحرين در مقدماتي جام جهاني و ايضا پيروزي 1 -0 بر اوکراين در زمين خودش, تساوي 0-0 با دانمارک
باز هم در زمين حريف و يا پيروزي 1-0 بر ايرلند که تنها شکست اين تيم در کل مسابقات مقدماتي و حتي پاياني
جام جهاني 2002 بود (من باب تذکر ايرلند در ضربات پنالتي در مقابل اسپانيا حذف شد)جوابه منطقي پيدا کني
من هم حتما يه جواب منطقي براي شکست 1-0 ايران مي نويسم
در کل فوتبال ايران دارايه فو تبالي با فراز و نشيب فراوونيه ;يه روز اونقدر خوبيم که به شکل حماسي استراليا رو حذف مي کنيم
چند روز بعدش چنان بازي مزخرفي مي کنيم در حد پايينتر از محلات; کي فکر مي کرد تيمي که 7-1 به باشگاه رم باخته بياد
چند روز بعد اون بازي زيبا رو با کرواسي تيمي که تو جام جهاني سوم شد انجام بده ; واقعا بد شانس بوديم که 2-0باختيم
بعد از بازي بلازويچ گفت: اگه يوگسلاوي ايران رو ببره من يه توپ فوتبال رو قورت مي دم ;همه بهش خنديدن تمامه بازيکنان يوگسلاوي
از برد پرگل جلو ايران حرف ميزدن ,يادتون هست که چي شد.آخر بازي مربي يوگسلاوي مياد تو اتوبوس تيم ايران و از بازيکنان
ايران رسما به خاطر صحبتهايه قبل از بازي کرده عذر خواهي مي کنه و صراحتا از برد شانسي تيمش مي گه, باور کن بلازويچ اون
بازيها رو ديده بود ,که حاضر شد مربي ايران بشه
ما يه روز اونقدر خوبيم که بزرگترين تيمهايه دنيا رو اذيت مي کنيم يه روز انقدر ضعيفيم که ضعيفترين تيمها هم برامون شاخ مي شن
ولي کلا جدا از اين مسائل فوتبال تو دنيا پيشرفت کرده و فاصله تيمها به شدت کم شده ديگه هيچ تيمي به اون معنا ضعيف نيست
تو همين مقدماتي يورو 2004 ,چقدر نتايج عجيب پيش اومد باخت 1-0 اسپانيا در زمين خودش در مقابل يونان و بزرگترين
شگفتي که حذف ترکيه در مقابل لتوني بود يا همين مقدماتي جام جهاني در آسيا کره جنوبي با مالديو 0-0 مساوي کرده
عربستان و ژاپن با گلهايه دقيقه نود بر سريلانکا و لبنان پيروز شدن ,آخريش هم پيروزي اردن بر ايران
در مورد اردن بايد گفت اين تيم با توجه با سرمايه گذاري که تو فوتبال کرده فوق العاده پيشرفت کرده الان تو آسيا با توجه به
رنکينگ جهاني رتبه 5 ام رو داره, در جهان رتبه 44 .يعني بالاتر از چين, تايلند, کره شمالي, امارات, قطر و عراق بايد
باور کنيم اين تيم اصلا تيم بي ربطي نيست و جدا از اين مسائل مربي بسيار خوبي هم داره ناصر الجوهري مربي اسبق مصر
تو اين بازي ايران بد شانس بود کلا اردن يه ضدحمله خطرناک داشت که اونهم گل شد بقيه بازي کاملا تو حالت تدافعي بود
وقتي آمار بازي رو نگاه کنيم کاملا اين موضوع مشهوده, مثلا زدن 12 کرنرايران , در مقابل تک کرنر اردن
يا مالکيت 64% توپ در مقابل 36% اردن, ولي جدا از اين مسائل ايران در مجموع بد هم بازي کرد
از لحاظ نفري نيکبخت فوق العاده افتضاح بود, رحمان رضايي نمي تونست راه بره ,گل محمدي هم تا دلتون بخواد توپ از دست داد
مقصر گلی که خوردیم هم بدون شک بداوی بود که تو صحنه گل بچه گانه و احساسی تکل بی خودی رفت ,که مهاجم حریف
براحتی ازش عبور کرد.بگذریم بلاخره فوتبال دیگه و جذابیتهاش بخاطر همین چیزهاست دیگه ,کی فکر می کرد فرانسه
تو جام جهانی به اون وضع فجیع حذف بشه بدون حتی یک گل زده
در هر صورت ایران برای صعود کاره بسیار مشکلی داره, اول اینکه اردن رو باید تو خاک خودش حتما ببره
هر نتیجه دیگه به طور قطع باعث حذف تیم میشه و دوم اینکه باید قطر رو تو قطر شکست بده, چون در صورت تساوی قطر شانس صعود رو از دست
می ده و دلیلی برایه بازی خوب کردن در مقابل اردن در زمینه خودش نداره ,وقطعا می بازه و باعث حذف ایران میشه
در ضمن ایران برایه اولین بار در مسابقات رسمی به یک تیمه عربی در تهران باخت
کاری که تیمهایه بزرگی مانند عربستان , عراق , کویت , امارات و قطر نتونستن انجام بدن تیمه کوچکی باسمه اردن انجام داد
مببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببببارکه
وحید 23/3/83
با سلام به دوستان،سعيد در باره تكدي گري نوشت منم نظرمو ميگم. ژنتيك ومحيط دو عامل بسيار مهم وبحث برانگيزيه كه در بررسي رفتارفردي واجتماعي انسان ميتونه روشنگر باشه.اگه نقش هر كدومو ناديده بگيريم،به يه سري جوابهايي ميرسيم كه درزندگي روزمره خلاف اونو مي بينيم.در واقع اونايي كه ژنتيكو دليل اصلي نشون ميدن.ميخوان نقش سيستمهاي اجتماعي رو كمرنگ كنند.اونايي هم كه به محيط اشاره ميكنن،با جواب كلي خودشونوازپرداختن به ظرايف وجود انساني معاف ميكنن.درزندگي شهر نشيني حرف اول روسيستم اجتماعي ميزنه.اگه يه نگاهي به كشورهايي كه شكاف طبقاتي دراوناموج ميزنه بكنيم، ميزان قاچاق،روسپيگري،دزدي،اعتياد،آدمكشي،تكدي گري نسبتا بيشتره .
در حقيقت منابع ثروت يه جامعه دراختيار درصد كمي از مردمه وبراي بقيه شرايط اونقدر دشوار ميشه كه انگيزه شكوفايي ورشد خصايل انساني چنان افت ميكنه كه هركس فقط بفكراينه كلاه خودشونگه داره ديگه براش مهم نيست كه سر بقيه چي ميادويا سرش چي ميارن.رسيدن به منفعت شخصي به هر طريقي در پوشش قانون ،دولت ونيروي مسلح رو مجاز ومشروع ميدونن.كيميايي در فيلم قيصر فروپاشي ونابودي كنش فردي در جامعه شهري رونشون ميده،يا در فيلم گوزنها دودوست را درقالب دوشخصيت(مبارز ومعتاد) نشون ميده.در سالهاي پس از كودتاي 32جامعه شناس ارزنده،زنده ياد دكترامير حسين آريانپور در كتاب؛مقدمه اي برجامعه شناسي بامثالي همين وضعيت رو مطرح كرد.مثالش اين بود اگه تو يه مرغدوني دون به اندازه كافي نباشه مرغا تو سر وكله هم ميزنن شانس اونايي كه قويترن بيشتره!هيچ ميدونين چرا در كشور ما اين همه متلك گويي رواج داره؟وچرا شاهان براي تفريح دلقكاي درباري داشتن؟ متلك گويي وطنز مردمي ابتدايي ترين شكل مقاومت در جوامعيه كه هر سخن ناسازي بشدت باسركوب روبرو ميشده.اصلا مردم مناطق مركزي وشرقي ايران متلك گوهاي قهاري هستن،چونكه تاريخ اونجا با قتل وغارت وسركوب آميخته هست،نميشه جامعه زنده رو ساكت كردوازبين برد،يه موجودزنده حتما راهي براي زندگي پيدا ميكنه . جامعه هم مث يه ارگانيسم زنده راهي پيدا ميكنه،در شرايط سخت وغيرانساني براي زنده موندن به ناچارآدمها تن به شرايط حقارت باري ميدن،بدترين حالت براي كشورهاي اشغال شده هست.سابق براين اشغال شكل نظامي وخشونت عرياني داشت،حالا هم اگه شان و وجود انساني يه آدموبا روشهاي غيردمكراتيك وضد بشري اشغال كنيم بي گمان اونو منحطش كرديم.كي ميتونه تضمين بده كه از يه آدم خواروخفيف شده شاهد رفتارانساني باشه؟
بارشدافكار عمومي دركشورهاي صنعتي، دولتهابوسيله ماليات بر
درآمد مشاغل بخش قابل توجهي شكاف طبقاتي رو مهار ميكنن.اونا با برقراري سيستمهاي تامين اجتماعي همگاني مدني(ونه دولتي ) تهيدستان روتحت پوشش قرار ميدن. فكرميكنم اولين بارويكتورهوگوبا رمان ارزشمندبينوايان(كه دراون ژان والژان براي سرقت قرص ناني محاكمه و مجازات شد) وجدان انسان اروپايي روبه محاكمه كشيد،امروزه ديگه دزدي مواد غذايي در اروپا جرم نيست.دولتهاي محلي ياسازمانهاي خيريه ويا شهرداريها خسارت رو از محل درآمدهاي عمومي ميپردازن. ازطرف ديگه اونايي كه تنها با دليل قرار دادن علل اجتماعي نميشه تاثيرنقش شخصيت انساني رو(زبوني،ترسويي،عدم اعتمادبنفس لازم، تنبلي،دنباله رويي مطيعانه،ظلم پذيري و..) ناديده مي گيرن،تا چند سال پيش برخي از كشورها با الگو گرفتن ازمرام سوسياليستي پاره يي از نيازهاي ضروري كه تضمين كننده بقاي انسانيه،را تامين كردن(يعني نقش محيط وسيستم اجتماعي روبراي آدمي مثبت كردن) ولي آنجا هم برخي جرايم وجود داشت.واقعيت اينه كه بايستي با مطالعات دامنه دار علمي وبررسيهاي كرموزومي درزندگي فرد وخانواده اش، آدمهايي كه كه مستعدجرم وجنايت هستن روشناسايي بكنن.اونا روتحت آموزشهاو مراقبتهاي اجتماعي ويژه قراربدن،وزمينه روطوري بسازن كه امكان خلا ف كاري به حداقل برسه( قران اشاره به آدمايي ميكنه كه نبايستي در موقعيتهايي قرار بگيرن كه وسوسه گناه دراوناتقويت بشه.وقتي به كشورهايي نگاه ميكنم كه افكار عمومي در اونجا اونقدر قوي هست كه بالا ترين مقامات مراقب حركات خود هستن وهرشهروند دستكم ا زنقطه نظرحقوقي برابر با ديگران است.درپايان بايستي بگم كه محيط وژنتيك رونقش حيات فردي واجتماعي آدمي بدونيم .23/3/83 هادي
در حقيقت منابع ثروت يه جامعه دراختيار درصد كمي از مردمه وبراي بقيه شرايط اونقدر دشوار ميشه كه انگيزه شكوفايي ورشد خصايل انساني چنان افت ميكنه كه هركس فقط بفكراينه كلاه خودشونگه داره ديگه براش مهم نيست كه سر بقيه چي ميادويا سرش چي ميارن.رسيدن به منفعت شخصي به هر طريقي در پوشش قانون ،دولت ونيروي مسلح رو مجاز ومشروع ميدونن.كيميايي در فيلم قيصر فروپاشي ونابودي كنش فردي در جامعه شهري رونشون ميده،يا در فيلم گوزنها دودوست را درقالب دوشخصيت(مبارز ومعتاد) نشون ميده.در سالهاي پس از كودتاي 32جامعه شناس ارزنده،زنده ياد دكترامير حسين آريانپور در كتاب؛مقدمه اي برجامعه شناسي بامثالي همين وضعيت رو مطرح كرد.مثالش اين بود اگه تو يه مرغدوني دون به اندازه كافي نباشه مرغا تو سر وكله هم ميزنن شانس اونايي كه قويترن بيشتره!هيچ ميدونين چرا در كشور ما اين همه متلك گويي رواج داره؟وچرا شاهان براي تفريح دلقكاي درباري داشتن؟ متلك گويي وطنز مردمي ابتدايي ترين شكل مقاومت در جوامعيه كه هر سخن ناسازي بشدت باسركوب روبرو ميشده.اصلا مردم مناطق مركزي وشرقي ايران متلك گوهاي قهاري هستن،چونكه تاريخ اونجا با قتل وغارت وسركوب آميخته هست،نميشه جامعه زنده رو ساكت كردوازبين برد،يه موجودزنده حتما راهي براي زندگي پيدا ميكنه . جامعه هم مث يه ارگانيسم زنده راهي پيدا ميكنه،در شرايط سخت وغيرانساني براي زنده موندن به ناچارآدمها تن به شرايط حقارت باري ميدن،بدترين حالت براي كشورهاي اشغال شده هست.سابق براين اشغال شكل نظامي وخشونت عرياني داشت،حالا هم اگه شان و وجود انساني يه آدموبا روشهاي غيردمكراتيك وضد بشري اشغال كنيم بي گمان اونو منحطش كرديم.كي ميتونه تضمين بده كه از يه آدم خواروخفيف شده شاهد رفتارانساني باشه؟
بارشدافكار عمومي دركشورهاي صنعتي، دولتهابوسيله ماليات بر
درآمد مشاغل بخش قابل توجهي شكاف طبقاتي رو مهار ميكنن.اونا با برقراري سيستمهاي تامين اجتماعي همگاني مدني(ونه دولتي ) تهيدستان روتحت پوشش قرار ميدن. فكرميكنم اولين بارويكتورهوگوبا رمان ارزشمندبينوايان(كه دراون ژان والژان براي سرقت قرص ناني محاكمه و مجازات شد) وجدان انسان اروپايي روبه محاكمه كشيد،امروزه ديگه دزدي مواد غذايي در اروپا جرم نيست.دولتهاي محلي ياسازمانهاي خيريه ويا شهرداريها خسارت رو از محل درآمدهاي عمومي ميپردازن. ازطرف ديگه اونايي كه تنها با دليل قرار دادن علل اجتماعي نميشه تاثيرنقش شخصيت انساني رو(زبوني،ترسويي،عدم اعتمادبنفس لازم، تنبلي،دنباله رويي مطيعانه،ظلم پذيري و..) ناديده مي گيرن،تا چند سال پيش برخي از كشورها با الگو گرفتن ازمرام سوسياليستي پاره يي از نيازهاي ضروري كه تضمين كننده بقاي انسانيه،را تامين كردن(يعني نقش محيط وسيستم اجتماعي روبراي آدمي مثبت كردن) ولي آنجا هم برخي جرايم وجود داشت.واقعيت اينه كه بايستي با مطالعات دامنه دار علمي وبررسيهاي كرموزومي درزندگي فرد وخانواده اش، آدمهايي كه كه مستعدجرم وجنايت هستن روشناسايي بكنن.اونا روتحت آموزشهاو مراقبتهاي اجتماعي ويژه قراربدن،وزمينه روطوري بسازن كه امكان خلا ف كاري به حداقل برسه( قران اشاره به آدمايي ميكنه كه نبايستي در موقعيتهايي قرار بگيرن كه وسوسه گناه دراوناتقويت بشه.وقتي به كشورهايي نگاه ميكنم كه افكار عمومي در اونجا اونقدر قوي هست كه بالا ترين مقامات مراقب حركات خود هستن وهرشهروند دستكم ا زنقطه نظرحقوقي برابر با ديگران است.درپايان بايستي بگم كه محيط وژنتيك رونقش حيات فردي واجتماعي آدمي بدونيم .23/3/83 هادي
جمعه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۳
ریگان پیرترین رییس جمهور امریکا مرد
ریگان پیرترین رییس جمهور امریکا مرد
رونالد ریگان جمهوری خواه روز شنبه 5 َژوین در سن 93 سالگی در لس انجلس در گذشت
او چهلمین رییس جمهور امریکا بود که از سال 81 تا89 در راس دولت امریکاقرار داشت
پیش از ان نیز به عنوان ژورنالیست ورزشی _ستاره سینما وفرماندار کالیفرنیا مشغول به کار بود
در سال 89 یعنی مدت کوتاهی پیش از جشن 80 سالگی اش کاخ سفید را ترک کرد
او نزدیک به ده سال بود که از بیماری الزایمر رنج میبرد و دیگر خوانواده خود را هم نمیشناخت به
گفته دخترش او دیگر قادر به حرف زدن _راه رفتن_غذاخوردنوحتی شناخت اطرافیانش نبود
این بیماری که هیچ درمانی هم ندارد کم کم سلولهای مغز را از بین میبرد
او در سال 1911 متولد شد پدرش کفاش بود او در رشته در رشته اقتصادوجامعه شناسی
تحصیل کرد در سن 25 سالگی گوینده رادیو شد وکم کم به یکی از برجسته ترین گزارشگران
ورزشی در غرب امریکا بدل شد از سال 37 هم با هالیوود قرار داد بست وبا 35 فیلم بیش از
بیست سال بازیگر سینما بود دو بار ازدواج کرد از همسر اول دو فرزند داشت که یکی در سال 2001
مرد از همسر دوم اش که اکنون 82 سال دارد هم دو فرزند داشت او از دهه 60 درگیر سیاست شد ابتدا
فرماندار کالیفرنیا شد سپس در انتخابات در برابر کارتر قرار گرفت و در نهایت رییس جمهور امریکا شد
او مخالف سر سخت کمونیسم بود جنگ او به ویژه جنگ ستارگان منحصر به فردش اتحاد جماهیر شوروی
را تحلیل برده و به سقوط شوروی که به گفته خودش امپراتوری شر بود کمک کرد ناگفته نماند که جنگ ایران
و عراق هم در دوره وی رخ داد
پس از مرگ ریگان چهار رییس جمهور امریکا جرالد فورد_جیمی کارتر_جورج بوش پدرو بیل کلینتون در
قید حیات اند او که چهلمین رییس جمهور امریکا به شمار میرود در 69 سالگی به قدرت رسید که این مسیله
در نوع خود بی نظیر است بنابر این او پیرترین رییس جمهور امریکا به شمار می رود و در این کشور بیش از
سایر روسای جمهور عمر کرده است
خلاصه ای از چند ترجمه و مقاله در باره ریگان در روزنامه شرق روز دوشنبه18 خرداد
گفتم شاید برایتان جالب باشد
ناهید
رونالد ریگان جمهوری خواه روز شنبه 5 َژوین در سن 93 سالگی در لس انجلس در گذشت
او چهلمین رییس جمهور امریکا بود که از سال 81 تا89 در راس دولت امریکاقرار داشت
پیش از ان نیز به عنوان ژورنالیست ورزشی _ستاره سینما وفرماندار کالیفرنیا مشغول به کار بود
در سال 89 یعنی مدت کوتاهی پیش از جشن 80 سالگی اش کاخ سفید را ترک کرد
او نزدیک به ده سال بود که از بیماری الزایمر رنج میبرد و دیگر خوانواده خود را هم نمیشناخت به
گفته دخترش او دیگر قادر به حرف زدن _راه رفتن_غذاخوردنوحتی شناخت اطرافیانش نبود
این بیماری که هیچ درمانی هم ندارد کم کم سلولهای مغز را از بین میبرد
او در سال 1911 متولد شد پدرش کفاش بود او در رشته در رشته اقتصادوجامعه شناسی
تحصیل کرد در سن 25 سالگی گوینده رادیو شد وکم کم به یکی از برجسته ترین گزارشگران
ورزشی در غرب امریکا بدل شد از سال 37 هم با هالیوود قرار داد بست وبا 35 فیلم بیش از
بیست سال بازیگر سینما بود دو بار ازدواج کرد از همسر اول دو فرزند داشت که یکی در سال 2001
مرد از همسر دوم اش که اکنون 82 سال دارد هم دو فرزند داشت او از دهه 60 درگیر سیاست شد ابتدا
فرماندار کالیفرنیا شد سپس در انتخابات در برابر کارتر قرار گرفت و در نهایت رییس جمهور امریکا شد
او مخالف سر سخت کمونیسم بود جنگ او به ویژه جنگ ستارگان منحصر به فردش اتحاد جماهیر شوروی
را تحلیل برده و به سقوط شوروی که به گفته خودش امپراتوری شر بود کمک کرد ناگفته نماند که جنگ ایران
و عراق هم در دوره وی رخ داد
پس از مرگ ریگان چهار رییس جمهور امریکا جرالد فورد_جیمی کارتر_جورج بوش پدرو بیل کلینتون در
قید حیات اند او که چهلمین رییس جمهور امریکا به شمار میرود در 69 سالگی به قدرت رسید که این مسیله
در نوع خود بی نظیر است بنابر این او پیرترین رییس جمهور امریکا به شمار می رود و در این کشور بیش از
سایر روسای جمهور عمر کرده است
خلاصه ای از چند ترجمه و مقاله در باره ریگان در روزنامه شرق روز دوشنبه18 خرداد
گفتم شاید برایتان جالب باشد
ناهید
یورو رو ولش اردن را بچسب
ما که بازی را ندیدیم اما اونایی که دیدن لطفا بفرمایند کجای کار می لنگه برانکو به دفعات نشون داده که آدم کار بلدی است این نفرات هم بهترینهای ایران هستند پس چطور تیم ما در یک سال دو مرتبه به اردن می بازد جون من نگین اردن کارش درسته یا تیم رو فرم نبود دلیل منطقی بیارین لطفا ضمنا علی آقا عکسی چیزی هست ایمیل ما رو که داری از خجالتتون در میاییم راستی کسایی که ما را نمی شناسند و میایین کامنت می ذارن لطفا باز هم بیایند فکر نکنند وب لاگ ما جواد است اینجا پر از آدم حسابی است جدا از من یک نفر بقیه دیپلم و اینجور مسائل دارند
فوتبال دوستان لطفا ما را از خماری در بیاورند
رامتین
فوتبال دوستان لطفا ما را از خماری در بیاورند
رامتین
پنجشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۳
وقتی با آنها از يک دوست تازه تان حرف بزنيد هيچ وقت ازتان درباره چيزهای اساسیاش سوال نمیکنند هيچ وقت نمیپرسند «آهنگ صداش چهطور است؟ چه بازیهايی را بيشتر دوست دارد؟ پروانه جمع میکند يا نه؟» میپرسند: «چند سالش است؟ چند تا برادر دارد؟ وزنش چهقدر است؟ پدرش چهقدر حقوق میگيرد؟» و تازه بعد از اين سوالها است که خيال میکنند طرف را شناختهاند
بر گرفته از کتاب شازده کوچولو
سعید
بر گرفته از کتاب شازده کوچولو
سعید
مارمولک: نقد ما یا روحانیت
من و ساناز دیشب بالاخره فرصتی پیدا کردیم تا فیلم مارمولک را ببینیم. بعد از ده ساعت کار خسته کننده و رسیدن به سانس ده تا دوازده شب ، تمرکز کردن روی موضوعی که درباره اش نقدهای زیادی قبل از دیدن فیلم خوانده بودم ، مشکل بود. اظهار نظرهای بسیار متفاوتی درباره آن خوانده بودم و همین موضوع بیشتر ترغیبم کرد که فیلم را ببینم. به نظر من این فیلم خیلی هوشمندانه ساخته شده و چنان که بعضی می گویند ، چندان هم سطحی نیست، دلیلش هم همین اظهار نظرهای کاملا متفاوت است. مخاطب عام از جنبه طنز آن و مخاطب خاص از بعد روانشناختی تغییر و تحول آن لذت می برد. تنها نکته ای که من در نقد ها ردّی از آن ندیدم این بود که: این فیلم به نظر من بیشتر به نقد ما می پردازد تا روحانیت چرا که رضا در تمام مدت سعی دارد که به مردم عادی بگوید که بابا جان من را اشتباهی گرفته اید اما آنها نمی خواهند آن را باور کنند. اشتباهاتش را پیش خودشان توجیح می کنند و حتی کار را به جایی می رسانند که خانمی می گوید که او مریضی را هم شفا داده. این روحیه قدیس پروری فقط خاص ما نیست که در بستر تاریخ بیشتر آدمها اینطور عمل کرده اند. از تعداد امامزاده های روستاهای ایران و ... می توان به عنوان شاهد مثال این موضوع یاد کرد. هاله تقدس را دور فرد می پیچیم و او را در جایگاهی قرار می دهیم که دست نیافتنی و نقد ناپذیر می شود. جالب اینجاست که گاهی هم از آنطرف بام می افتیم پایین. به قول رضا مارمولک: آنقدر فشار می آوریم فرد را به بهشت هل بدهیم که طرف از ته جهنم می زنه بیرون. به عبارت دیگه هاله تقدس باعث نقد ناپذیری شده و به سادگی فرد را در مسیر اشتباهاتش تنها رها می کند. در آخر باید اضافه کنم که بخش سطحی فیلم هم به نظرمن به اندازه بخش درونی آن زیبا بود و شما اگر تا حالا فرصت نکرده اید که آن را ببینید حتما سعی کنید یک جوری وقتی پیدا کرده و آن را تماشا کنید
سعید
سعید
بازگشت خاله سوسكه
يكي بود يكي نبود يكي از روزهاي خوب خدا ( كه احتمالاً عصر پنج شنبه بوده است! ) باباي خاله سوسكه بهش گفت: « هي دختره فكرمي كنم ديگه ترشيدي!!دختر كه رسيد به بيست/ بايد به حالش گريست! دختراي همسنّ تو سر چهار تا شوهر رو خوردن اون موقع من بايد خرج تو رو بدم( پدر به صورت تلويحي به مهمتر بودن مشكلات اقتصادي از مشكلات فرهنگي اشاره ميكند ) ميري امشب يه شوهر خوب تور ميكني و برميگردي»
خاله سوسكه پس از دوش گرفتن و يك ساعت آرايش كردن و پوشيدن ...[لباس] نارنجي رنگش ( براي همدردي با رفتگران شهرداري! ) و پاكردن كفشي با پاشنة 14 سانتيمتر به طرف يكي از خيابانهاي بالاي شهر به راه افتاد. همينجور كه ميرفت يكدفعه يك پسر با دور بازوي 5/0 متر! جلو آمد و گفت: «كوچولو كجا ميري؟! ( اين جمله در بيشتر قصّههاي ايراني كاربرد دارد ) بيا اين شمارة منو بگير تا ايشاالله بعداً عروسي كنيم» خاله سوسكه كه دختر مؤدّب و نجيبي بود در حالي كه لنگه كفشش را به عنوان اعتراض! درآورده بود گفت: « …..( به دليل منافرت با مسائل اخلاقي اين قسمت حرف هاي خاله سوسكه حذف شد) تو خودت خواهر مادر نداري … ( ادامة صحبتهاي خاله سوسكه هم به علّت منافات با مسائل اخلاقي حذف شد)» پسر در حاليكه شديداً ترسيده بود فرار كرد و بقية حرف هاي خاله سوسكه رو نشنيد كه گفت: «حالا شمارهتو بده رو پيشنهادت فكر ميكنم!»
خاله سوسكه پس از اين شكست عشقي به راه خودش ادامه ميداد كه يك پسر سبيلو با كت قرمز و شلوار گشاد جلو آمد و گفت: كُج مِري يَره؟! ( ترجمه: كجا ميري عزيزم؟!!!) خاله سوسكه كه دختر مودّب و نجيبي بود خواست اينبار به گفتمان بپردازد كه طرف نپرد! اما در همان لحظه يك پسر سبيلوي ديگر با كت زرشكي و شلوار گشادتر جلو آمد و گفت: « بورو گم ره ديداش» ( ترجمه: لطفاً مزاحم اين خانم محترم نشو ) بعد چند نفر ديگر هم وارد اين گفتمان فرهنگي شدند و براي اينكه حوصلة خوانندة قصّه از اين گفتمان فرهنگي سر نرود با چاقو به جان هم افتادند.
خاله سوسكه كه ميترسيد رسيدن پليس 110 مانع ازدواج موفّق او شود به راه خودش ادامه داد همانجور كه داشت مي رفت يك پژو RD جلوي پايش نگه داشت و به بوقزدن پرداخت ( با پيشرفت علم مراسم بوقزدن از شب عروسي به مراسم آشنايي جابجا شده است ) راننده كه جوان ژلزدة ريش پنترايي ( مدلي كه تنها با گونيا و نقّاله قابل تراشيدن است! ) بود به او گفت: « خانوم محترم اجازه هست كه مزاحم وقت شريفتون بشوم؟!» خاله سوسكه گفت: « درسته كه ماشينتون RDيه و جواته! اما چون ديگه بايد برگردم خونه ميتونيد…» در همين اثناء رانندة ماشين يك سوژة مناسبتر را چند قدم جلوتر ديد و از جلوي خاله سوسكه گاز داد و رفت و جملة او ناتمام ماند!
خاله سوسكه با چشمهايي اشكبار در حالي كه يكدفعه رعد و برقي زد و باران گرفت در خيابان به راه افتاد ( عين فيلمهاي هندي! فقط قسمت رقص و آواز خواندن آن سانسور شده بود ) خاله سوسكه كمكم بايد بدون شوهر به خانه برميگشت ( با توجه به اينكه با خواندن هفتهنامههاي مفيد فهميده بود كه دختر فراري شدن خيلي خيلي بد است ) و مجبور بود يك كتك مفصّل از بابايش بخورد و صدايش درنيايد در همين اثناء يك بنز آخرين مدل جلوي پايش ترمز كرد و پسر خوشتيپي با لهجة لندني غليظ گفت: « Where do you go?» (ترجمه: كجا ميري عزيزم؟!) خاله سوسكه با خوشحالي گفت: « anywhere you say » ( خاله سوسكه تازه فهميد كه كلاسهاي تافل و آيلت و چت كردن با افراد خارجي چقدر خوب است ) و فوري بالا پريد تا بروند عروسي كنند. خاله سوسكه در حال تفكّر بود كه مدل لباس عروسيش چه جور باشد كه چند تا ماشين 110 جلويشان را گرفتند و گفتند: « دستاتون رو بذاريد رو سرتون و پياده شيد و گرنه شليك ميكنيم»… در بازداشتگاه خاله سوسكه فهميد كه پسر خارجي بچة همان خيابان بالاي شهر است و ماشين هم ماشين بابايش است ( البته هيچكدام از اين موارد از لحاظ خاله سوسكه اشكالي نداشت! ) اما وقتي بابايش با سند خانه از راه رسيد و در گوشش سيلي زد! عشق و عاشقي يادش رفت و با صورت كبود و زير مشت و لگد به خانه ( كانون گرم خانوادگي ) برگشت. آنوقت بعد از يك گفتمان طولاني كه همراه موسيقي «غلط كردم، آخ! ببخشيد، واي! چيز خوردم» انجام ميشد خاله سوسكه به درستي تصميم گرفت كه درس بخواند، به دانشگاه برود تا بتواند شوهر كند و براي هميشه خوشحال و خوشبخت زندگي كند. قصّة ما به سر رسيد خاله سوسكه به دانشگاه و ازدواج و هر چي ميخواست رسيد
برگرفته از وبلاگ سپید سیاه
وحید 21/3/83
خاله سوسكه پس از دوش گرفتن و يك ساعت آرايش كردن و پوشيدن ...[لباس] نارنجي رنگش ( براي همدردي با رفتگران شهرداري! ) و پاكردن كفشي با پاشنة 14 سانتيمتر به طرف يكي از خيابانهاي بالاي شهر به راه افتاد. همينجور كه ميرفت يكدفعه يك پسر با دور بازوي 5/0 متر! جلو آمد و گفت: «كوچولو كجا ميري؟! ( اين جمله در بيشتر قصّههاي ايراني كاربرد دارد ) بيا اين شمارة منو بگير تا ايشاالله بعداً عروسي كنيم» خاله سوسكه كه دختر مؤدّب و نجيبي بود در حالي كه لنگه كفشش را به عنوان اعتراض! درآورده بود گفت: « …..( به دليل منافرت با مسائل اخلاقي اين قسمت حرف هاي خاله سوسكه حذف شد) تو خودت خواهر مادر نداري … ( ادامة صحبتهاي خاله سوسكه هم به علّت منافات با مسائل اخلاقي حذف شد)» پسر در حاليكه شديداً ترسيده بود فرار كرد و بقية حرف هاي خاله سوسكه رو نشنيد كه گفت: «حالا شمارهتو بده رو پيشنهادت فكر ميكنم!»
خاله سوسكه پس از اين شكست عشقي به راه خودش ادامه ميداد كه يك پسر سبيلو با كت قرمز و شلوار گشاد جلو آمد و گفت: كُج مِري يَره؟! ( ترجمه: كجا ميري عزيزم؟!!!) خاله سوسكه كه دختر مودّب و نجيبي بود خواست اينبار به گفتمان بپردازد كه طرف نپرد! اما در همان لحظه يك پسر سبيلوي ديگر با كت زرشكي و شلوار گشادتر جلو آمد و گفت: « بورو گم ره ديداش» ( ترجمه: لطفاً مزاحم اين خانم محترم نشو ) بعد چند نفر ديگر هم وارد اين گفتمان فرهنگي شدند و براي اينكه حوصلة خوانندة قصّه از اين گفتمان فرهنگي سر نرود با چاقو به جان هم افتادند.
خاله سوسكه كه ميترسيد رسيدن پليس 110 مانع ازدواج موفّق او شود به راه خودش ادامه داد همانجور كه داشت مي رفت يك پژو RD جلوي پايش نگه داشت و به بوقزدن پرداخت ( با پيشرفت علم مراسم بوقزدن از شب عروسي به مراسم آشنايي جابجا شده است ) راننده كه جوان ژلزدة ريش پنترايي ( مدلي كه تنها با گونيا و نقّاله قابل تراشيدن است! ) بود به او گفت: « خانوم محترم اجازه هست كه مزاحم وقت شريفتون بشوم؟!» خاله سوسكه گفت: « درسته كه ماشينتون RDيه و جواته! اما چون ديگه بايد برگردم خونه ميتونيد…» در همين اثناء رانندة ماشين يك سوژة مناسبتر را چند قدم جلوتر ديد و از جلوي خاله سوسكه گاز داد و رفت و جملة او ناتمام ماند!
خاله سوسكه با چشمهايي اشكبار در حالي كه يكدفعه رعد و برقي زد و باران گرفت در خيابان به راه افتاد ( عين فيلمهاي هندي! فقط قسمت رقص و آواز خواندن آن سانسور شده بود ) خاله سوسكه كمكم بايد بدون شوهر به خانه برميگشت ( با توجه به اينكه با خواندن هفتهنامههاي مفيد فهميده بود كه دختر فراري شدن خيلي خيلي بد است ) و مجبور بود يك كتك مفصّل از بابايش بخورد و صدايش درنيايد در همين اثناء يك بنز آخرين مدل جلوي پايش ترمز كرد و پسر خوشتيپي با لهجة لندني غليظ گفت: « Where do you go?» (ترجمه: كجا ميري عزيزم؟!) خاله سوسكه با خوشحالي گفت: « anywhere you say » ( خاله سوسكه تازه فهميد كه كلاسهاي تافل و آيلت و چت كردن با افراد خارجي چقدر خوب است ) و فوري بالا پريد تا بروند عروسي كنند. خاله سوسكه در حال تفكّر بود كه مدل لباس عروسيش چه جور باشد كه چند تا ماشين 110 جلويشان را گرفتند و گفتند: « دستاتون رو بذاريد رو سرتون و پياده شيد و گرنه شليك ميكنيم»… در بازداشتگاه خاله سوسكه فهميد كه پسر خارجي بچة همان خيابان بالاي شهر است و ماشين هم ماشين بابايش است ( البته هيچكدام از اين موارد از لحاظ خاله سوسكه اشكالي نداشت! ) اما وقتي بابايش با سند خانه از راه رسيد و در گوشش سيلي زد! عشق و عاشقي يادش رفت و با صورت كبود و زير مشت و لگد به خانه ( كانون گرم خانوادگي ) برگشت. آنوقت بعد از يك گفتمان طولاني كه همراه موسيقي «غلط كردم، آخ! ببخشيد، واي! چيز خوردم» انجام ميشد خاله سوسكه به درستي تصميم گرفت كه درس بخواند، به دانشگاه برود تا بتواند شوهر كند و براي هميشه خوشحال و خوشبخت زندگي كند. قصّة ما به سر رسيد خاله سوسكه به دانشگاه و ازدواج و هر چي ميخواست رسيد
برگرفته از وبلاگ سپید سیاه
وحید 21/3/83
وبلاگ دختر تهرونی
سلام خوبان
این متن از وبلاگ دختر تهرونی براتون کپی کردم
قطعه گم شده
قطعه گم شده تنها نشسته بود...
در انتظار کسی که از راه برسد و او را با خود به جایی ببرد...
بعضی ها با او جور در می آمدند...
اما نمی توانستند قل بخورند...
بعضی دیگر قل می خوردند اما جور در نمی آمدند.
یکی از جور در آمدن چیزی نمی فهمید.
دیگری از هیچ چیز چیزی نمی فهمید.
یکی زیادی ظریف بود
و تالاپی پایین افتاد...
یکی او را روی پایه می گذاشت و هی رفت پی کارش.
بعضی ها بیش از حد قطعه گم شده داشتند.
بعضی بیش از اندازه قطعه داشتند. تکمیل تکمیل!
او یاد گرفت چگونه از چشم حریص ها خود را پنهان کند.
باز هم با انواع دیگری رو برو شد.
بعضی خیلی ریزبین بودند.
بعضی ها در عالم خودشان بودند و بی خیال می گذشتند.
فکر کرد برای توجه دیگران خود را بیاراید...
فایده ای نداشت.
این بار پر زرق و برق شد
اما با این کار خجالتی ها از سر راهش فرار کردند
عاقبت یکی پیدا شد که کاملاً جور در می آمد!
اما ناگهان...
قطعه گمشده شروع کرد به رشد کردن!
و رشد کرد.
- من نمی دانشتم تو رشد می کنی
قطعه گمشده جواب داد: " من هم نمی دانستم "
- می روم پی قطعه گمشده خودم، که بزرگ هم نمی شود...
خداحافظ!
روزها گذشت تا یکروز...
کسی آمد که با دیگران فرق داشت.
قطعه گمشده پرسید: " از من چه می خواهی؟ "...
- هیچ
قطعه گمشده باز پرسید: تو کی هستی؟..
دایره بزرگ گفت: " من دایره بزرگ هستم"
قطعه گمشده گفت: به گمانم تو همان کسی باشی که مدت هاست در انتظارش هستم. شاید من قطعه گم شده تو هستم
- اما من قطعه ای گم نکرده ام و جایی برای جور در آمدن تو ندارم
- حیف! خیلی بد شد، چقدر دلم می خواست با تو قل بخورم...
- تو نمی توانی با من قل بخوری.اما شاید خودت به تنهایی بتوانی قل بخوری
- تنهایی؟
- تا به حال امتحان کرده ای؟
- نه، قطعه گمشده که نمی تواند تنهایی قل بخورد.
اخر من گوشه های تیزی دارم. شکل من به درد قل خوردن نمی خورد.
- گوشه ها ساییده می شوند و شکل ها تغییر می کنند. خوب من باید بروم.
خداحافظ! شاید روزی به همدیگر برسیم...و قل خورد و رفت.
قطعه گمشده باز تنها ماند.
مدتی دراز در همان حال نشست.
آن وقت...
آهسته...آهسته...
خود را از یک سو بالا کشید...
تلپی افتاد.
باز بلند شد...
خودش را بالا کشید...
باز تالاپ...
شروع کرد به پیش رفتن...
به زودی گوشه هایش شروع کرد به ساییده شدن...
آنقدر از جایش بلند شد و افتاد...بلند شد و افتاد....بلند شد و افتاد...
تا شکلش کم کم عوض شد...
حالا به جای اینکه تالاپی بیفتد، بامپی می افتاد...
و حالا به جای اینکه بامپی بیفتد، بالا و پایین می پرید...
و حالا به جای اینکه بالا و پایین بپرد، قل می خورد و می رفت...
نمی دانست به کجا، اما ناراحت هم نبود......
شل سیلور استاین.
.........................................................
امیدوارم همه اون قطعه گمشده خودتونو پیدا کنین و یه جوری براش بمونین که دیگه نخواد گم شه.
میدونی؟....
دنیا بهم میگه، ساده نباش....... رو بازی نکن....... قضیه رو بپیچون... به همه لبخند نزن........ خودت رو سنگین نگه دار........ جدی برخورد کن...... علاقه ات رو به کسی که دوست داری نشون نده آخه شاید رودل کنه و زود ازت سیر شه........ سرت به کار خودت باشه....... برای رسیدن به کسی که دوست داری تلاش نکن، تو فرعی نپیچ، راه مستقیم رو برو...
اینا همش سخته، چون من اینجوری نیستم
ولی باید برای زندگی تو دنیا اینجوری بشم
حالا که همه اینجوری دوست دارن...باشه حرفی نیست...
ولی.....
باید صبور بود
باید تا ابد صبور بود
حتی اگه نتیجه صبرمون سیب سرخی که آرزوشو داریم نباشه
یاد گرفتم صبور باشم...
حالم خیلی خرابه، خیلی قاط زدم....چقدر از خودم بدم میاد...چقدر ازین همه حماقت و سادگی دلتنگم.
.چقدر.... ...بی خیال!
فقط دلم میخواد آرزو کنم...
آرزو کنم که هیچ وقت آدما رنگاشونو توی تابلوی زندگیم از دست ندن و مات و بی رنگ نشن.
امیدوارم یکی ازین آدما بتونه بفهمه که چی هستم و چی میخوام و چرا گاهی اوقات تا این حد یه دنده و لجوج!
آرزو کنم بتونم آدما رو همونجوری که هستن بشناسم و ای کاش میشد آدما رو از روی حرفایی که می زنن شناخت.
آرزو کنم آدما جنس حرفامو همونجوری منظورم بوده درک کنن.
امیدوارم وقتی من سعی می کنم خوب باشم، دنیا تا میتونه بد و پر از بی عدالتی نباشه.
گاهی اوقات چقدر زود دیر می شود........
و این واقعاً خوبه که با گذشت زمان حتی خدا را هم میشه شناخت..آره.....گذشت زمان....
به امید زیباترین لحظات...
قابل توجه خاله زنک ها: " از نوشتن بعضی مطالب به هیچ عنوان قصد اشاره و منظوری به شخص خاصی ندارم "
امیدوارم که برای شما هم جالب باشد
بدرود
علی پرشین 21/3/83
این متن از وبلاگ دختر تهرونی براتون کپی کردم
قطعه گم شده
قطعه گم شده تنها نشسته بود...
در انتظار کسی که از راه برسد و او را با خود به جایی ببرد...
بعضی ها با او جور در می آمدند...
اما نمی توانستند قل بخورند...
بعضی دیگر قل می خوردند اما جور در نمی آمدند.
یکی از جور در آمدن چیزی نمی فهمید.
دیگری از هیچ چیز چیزی نمی فهمید.
یکی زیادی ظریف بود
و تالاپی پایین افتاد...
یکی او را روی پایه می گذاشت و هی رفت پی کارش.
بعضی ها بیش از حد قطعه گم شده داشتند.
بعضی بیش از اندازه قطعه داشتند. تکمیل تکمیل!
او یاد گرفت چگونه از چشم حریص ها خود را پنهان کند.
باز هم با انواع دیگری رو برو شد.
بعضی خیلی ریزبین بودند.
بعضی ها در عالم خودشان بودند و بی خیال می گذشتند.
فکر کرد برای توجه دیگران خود را بیاراید...
فایده ای نداشت.
این بار پر زرق و برق شد
اما با این کار خجالتی ها از سر راهش فرار کردند
عاقبت یکی پیدا شد که کاملاً جور در می آمد!
اما ناگهان...
قطعه گمشده شروع کرد به رشد کردن!
و رشد کرد.
- من نمی دانشتم تو رشد می کنی
قطعه گمشده جواب داد: " من هم نمی دانستم "
- می روم پی قطعه گمشده خودم، که بزرگ هم نمی شود...
خداحافظ!
روزها گذشت تا یکروز...
کسی آمد که با دیگران فرق داشت.
قطعه گمشده پرسید: " از من چه می خواهی؟ "...
- هیچ
قطعه گمشده باز پرسید: تو کی هستی؟..
دایره بزرگ گفت: " من دایره بزرگ هستم"
قطعه گمشده گفت: به گمانم تو همان کسی باشی که مدت هاست در انتظارش هستم. شاید من قطعه گم شده تو هستم
- اما من قطعه ای گم نکرده ام و جایی برای جور در آمدن تو ندارم
- حیف! خیلی بد شد، چقدر دلم می خواست با تو قل بخورم...
- تو نمی توانی با من قل بخوری.اما شاید خودت به تنهایی بتوانی قل بخوری
- تنهایی؟
- تا به حال امتحان کرده ای؟
- نه، قطعه گمشده که نمی تواند تنهایی قل بخورد.
اخر من گوشه های تیزی دارم. شکل من به درد قل خوردن نمی خورد.
- گوشه ها ساییده می شوند و شکل ها تغییر می کنند. خوب من باید بروم.
خداحافظ! شاید روزی به همدیگر برسیم...و قل خورد و رفت.
قطعه گمشده باز تنها ماند.
مدتی دراز در همان حال نشست.
آن وقت...
آهسته...آهسته...
خود را از یک سو بالا کشید...
تلپی افتاد.
باز بلند شد...
خودش را بالا کشید...
باز تالاپ...
شروع کرد به پیش رفتن...
به زودی گوشه هایش شروع کرد به ساییده شدن...
آنقدر از جایش بلند شد و افتاد...بلند شد و افتاد....بلند شد و افتاد...
تا شکلش کم کم عوض شد...
حالا به جای اینکه تالاپی بیفتد، بامپی می افتاد...
و حالا به جای اینکه بامپی بیفتد، بالا و پایین می پرید...
و حالا به جای اینکه بالا و پایین بپرد، قل می خورد و می رفت...
نمی دانست به کجا، اما ناراحت هم نبود......
شل سیلور استاین.
.........................................................
امیدوارم همه اون قطعه گمشده خودتونو پیدا کنین و یه جوری براش بمونین که دیگه نخواد گم شه.
میدونی؟....
دنیا بهم میگه، ساده نباش....... رو بازی نکن....... قضیه رو بپیچون... به همه لبخند نزن........ خودت رو سنگین نگه دار........ جدی برخورد کن...... علاقه ات رو به کسی که دوست داری نشون نده آخه شاید رودل کنه و زود ازت سیر شه........ سرت به کار خودت باشه....... برای رسیدن به کسی که دوست داری تلاش نکن، تو فرعی نپیچ، راه مستقیم رو برو...
اینا همش سخته، چون من اینجوری نیستم
ولی باید برای زندگی تو دنیا اینجوری بشم
حالا که همه اینجوری دوست دارن...باشه حرفی نیست...
ولی.....
باید صبور بود
باید تا ابد صبور بود
حتی اگه نتیجه صبرمون سیب سرخی که آرزوشو داریم نباشه
یاد گرفتم صبور باشم...
حالم خیلی خرابه، خیلی قاط زدم....چقدر از خودم بدم میاد...چقدر ازین همه حماقت و سادگی دلتنگم.
.چقدر.... ...بی خیال!
فقط دلم میخواد آرزو کنم...
آرزو کنم که هیچ وقت آدما رنگاشونو توی تابلوی زندگیم از دست ندن و مات و بی رنگ نشن.
امیدوارم یکی ازین آدما بتونه بفهمه که چی هستم و چی میخوام و چرا گاهی اوقات تا این حد یه دنده و لجوج!
آرزو کنم بتونم آدما رو همونجوری که هستن بشناسم و ای کاش میشد آدما رو از روی حرفایی که می زنن شناخت.
آرزو کنم آدما جنس حرفامو همونجوری منظورم بوده درک کنن.
امیدوارم وقتی من سعی می کنم خوب باشم، دنیا تا میتونه بد و پر از بی عدالتی نباشه.
گاهی اوقات چقدر زود دیر می شود........
و این واقعاً خوبه که با گذشت زمان حتی خدا را هم میشه شناخت..آره.....گذشت زمان....
به امید زیباترین لحظات...
قابل توجه خاله زنک ها: " از نوشتن بعضی مطالب به هیچ عنوان قصد اشاره و منظوری به شخص خاصی ندارم "
امیدوارم که برای شما هم جالب باشد
بدرود
علی پرشین 21/3/83
عکس
سلام خوبان
اول اینکه برای اعلام نتایج زیاد وقت ندارید لطفا شرکت کنید
دوم اینکه رامتین جان مگه نمی گی تو آمریکا همه از اینترنت استفاده می کنند پس تو هم با هینترنت می تونی جام ملتهای اروپا رو دنبال کنی تا بدین وسیله خود صحبت های خود را ثابت کنی
سوم اینکه خیلی ها فکر می کنند که من در مورد وحید خالی بستم اما هم اکنون عکس وحید همراه با پانیز پیش من هست کسانیکه می خواهند اعلام کنند تا عکس را برایشان بفرستم
بدرود
علی پرشین 21/3/83
اول اینکه برای اعلام نتایج زیاد وقت ندارید لطفا شرکت کنید
دوم اینکه رامتین جان مگه نمی گی تو آمریکا همه از اینترنت استفاده می کنند پس تو هم با هینترنت می تونی جام ملتهای اروپا رو دنبال کنی تا بدین وسیله خود صحبت های خود را ثابت کنی
سوم اینکه خیلی ها فکر می کنند که من در مورد وحید خالی بستم اما هم اکنون عکس وحید همراه با پانیز پیش من هست کسانیکه می خواهند اعلام کنند تا عکس را برایشان بفرستم
بدرود
علی پرشین 21/3/83
تورنتو برداشت اول ، با اجازه رامتین
هیچوقت یادم نمی ره وقتی ویزای کانادا را گرفتم ، هر کسی یه چیزی می گفت و نظری درباره سفر و ... می داد که انصافا بعضی از آنها خیلی به کارم آمد. در این میان رامتین چیزی گفت که برای همیشه در یادم ماند و با آمدن فصل تابستان همیشه یادش می کنم. و اما آنچه رامتین گفت: سعید جان خوبه که داری در فصل زمستان می ری کانادا و مردم به خاطر سرما حسابی پوشیده اند. چرا که شوک تغییر محیط زندگی اگر با شوک فرهنگی ناشی از دیدن نوع پوشش مردم در تابستان ، قاطی بشه ممکنه که هیچوقت از شوک در نیایی. من این شوخی را خیلی جدی نگرفتم اما نکته ای در آن بود که بعدها بیشتر بهش توجه کردم. کانادا کشوری است که به جز سرخپوستها که حدود %2.4 جمعیت را تشکیل می دهند بقیه افراد مهاجرند. این مهاجرین از 150 کشور مختلف آمده اند. اینجا یه کمی با کشورهای دیگه فرق داره و آنهم اینه که فرهنگهای مختلف در طول زمان جا افتاده اند. دو خانم همکاری که با هم برای خوردن ناهار به رستوران نزدیک محل کارشون رفته اند و یکی از آنها در پوشش اسلامی (از نوع مرسوم در کشورهای عربی) است و شما به سختی فقط کمی از دستها و صورتش را می بینید و دیگری شما را یاد کنار دریا می اندازد و شما به سختی چیزی را نمی بینید، مردم خیلی با تعجب به آنها نگاه نمی کنند و باور کنید این دو خانم می توانند دوستان خیلی نزدیکی هم باشند. تورنتو بیشترین جمعیت مهاجرین تازه وارد را در خود جا داده و مثل بیشتر شهرهای بزرگ آمریکای شمالی ، محله چینی ها داره که جدا جالبه. در آنجا شما می توانید از شیر مرغ تا حتی گوشت سگ و گربه که قانونا فروشش غیر قانونی است پیدا کنید. سبزیجات تازه و ارزان از جمله اقلامی است مردم برای خریدشان به آنجا می روند. محله ایتالیایی ها که به ایتالیای کوچک معروف است در گذشته جای جالبی برای دیدن بوده اما از وقتی بیشتر ایتالیایی ها به منطقه وود بریج در حومه تورنتو و به خانه های چند میلیونی کوچ کرده اند و جای خود را به برادران سیاه پوست داده اند کمتر کسی حاضر می شود بدون اینکه کار واقعا مهمی داشته باشد به آن سری بزند. از دیگر محله های تورنتو منطقه یونانی هاست که مردمانی بیشتر شبیه ما دارد. اگر گذرتون به این محله افتاد کافی شاپ های جمع و جور با انواع شیرینی های خوشمزه و موزیک شاد از چیزهایی است که حتما نباید فراموش کنید. در همسایگی یونانی ها شما افغان ها را می بینید که محله شون یک چیزی شبیه بازار روز کابل است. یک رستوران خوب در آنجا هست که به یک بار رفتنش می ارزه. ایرانی ها محله خاصی ندارند ولی ظاهرا دارند کم کم در منطقه ریچموند هیل بیشتر و بیشتر جمع می شوند. یکی از دوستان می گفت که یکی از ایرانی های تازه وارد بهش گفته بود که می خواد در تپه پولدارها (ریچموند هیل) خونه بگیره (طرف فکر کرده به خاطر اسمشم که شده جای باکلاسی است و می تونه به همه در ایران بگه من در تپه پولدارها خونه دارم). ایرانی ها در خرید و فروش فرش فعالیت خوبی دارند. از حق نگذریم در این چند سال رستورانهای زیبا با کیفیت غذای بسیار عالی در تورنتو باز شده که تعدادشون کم هم نیست و تنها اشکالشون اینه که بیش از حد با هم رقابت دارند و دایما ایده های همدیگر را کپی می کنند
فکر کنم که همینقدر سر درد بس است پس تا فرصتی دیگر که به برنامه های فرهنگی تورنتو بپردازم خدا نگهدار
سعید
فکر کنم که همینقدر سر درد بس است پس تا فرصتی دیگر که به برنامه های فرهنگی تورنتو بپردازم خدا نگهدار
سعید
اشتراک در:
نظرات (Atom)